یاروسلاو سایفرت شاعر چک می گوید: جهنم را همه می شناسیم.
جهنم روی دو پا راه می رود.
ولی بهشت؟
بهشت شاید تنها لبخندی باشد،
بر لب هایی که نام ترا زمزمه می کند.
و آن لحظه کوتاه سرگیجه آور که از یاد می بری
جهنمی هم وجود دارد.
خیابان ها در اکثر ساعات شبانه روز شلوغ است ، سیل جمعیت و انبوه توریست های گذرکننده در این میان اگر پاساژ خلوتی را بیابی ، پناه تو در میان آن همهمه ها می شود.
به راه قصر می رفتیم. یک تکه از راه را باید با قطار شهری طی می کردیم. در ایستگاه تا قبل از رسیدن قطار، یک درخت پرگل درست پشت سر او افتاده بود، درختی انبوه از گل های ارغوانی و دور سر او و گیسوان طلای تیره اش را انگار قاب می گرفت. گفتم کاشکی عکس می گرفتیم. برگشت نگاه کرد و گفت دوربین که نداری. گفتم نه، ولی می شود خوب و سیر نگاه کرد و به ذهن سپرد. نگفتم برای وقتی که شما تنها از کنار این درخت بعدها و در فصل های آینده رد شدی، که این لحظه به یادت بیاید. نگفتم، ولی از نگاهم خواند که باز سایه آن اندوه بر چشم هایش گذر کرد ...