کسی نشسته در میان زمین و آسمان با عبای پشم شتری و چکمه های بلند مثل جابری های دعانویس که وقت خرمن می آمدند، طاس راه می انداختند و جن می گرفتند. چاقویی دارد مثل چاقوی پوست کنی قصاب ها. آستینش تا مفرق بالاست و دست هایش پرموست. دارد پوست کسی را می کند که غریبه نیست، دردی ندارد و آه و ناله ای هم نمی کند. شاید نمی تواند. اسمش، اسمش از سر زبانم فرار می کند. همه ما در خاکستر سرب گونه ایستاده ایم، احساسی نداریم درک و تفاوت بین اندوه و خوشحالی را از دست داده ایم. و من فکر می کنم چگونه کسی توانسته برود آن بالا بنشیند و پوست هر کسی را خواست بکند و در همین موقع دستش دراز و درازتر شد تا رسید به نزدیکای زمین گردن کسی را گرفت و برد بالا و در یک ثانیه پوست سرش را کند. همه کف زدند من هم زدم.