رنگ صدایشان نارنجی است. رنگ شادی. من پا بندم به ایستادن اما دلم به رفتن و قدم زدن است. روشنی هوا که می رود رو به تاریکی ساختمان های روبه رو چراغ هایشان را روشن نگه می دارند. نزدیک های خم شدن قد خورشید، یکی یکی چراغ خانه ها روشن می شود و من دلم نور می گیرد. دیگر همه حواسم می رود به زندگی توی قاب پنجره ها. خوشم می آید سایه ها، رفت و آمد، زندگی را می بینم. نزدیک نیمه شب یکی یکی چراغ ها خاموش می شود. می فهمم وقت خواب است. گوشم و حواسم بر می گردد توی خانه. آن وقت ها دلم پیش محسن و زهره بود که بعد از خاموشی ها ته می کشیدند از حرف و بحث و بیشتر خنده. صدای ماشین های توی خیابان کم می شد. دریا آرام می گرفت.