جلوی در ورودی کارخانه ایستاده بود... چیزی قلبش را چنگ می زد... شوق غریبی توی دلش بود... نگاهی به پشت سرش انداخت...
خیلی کتابش را دوست داشتم کتاب زیبایی بود
به درد نمیخوره
همچین حرفی نزن کتابش قشنگ بود بازم هر کس نظری دارع دیگه
خیلی خوبه