مایکی از گوشه پرده بیرون را نگاه می کند. نیم ساعت تا رسیدن مگی مانده: 25، 20، 15، 10، 5 . بالاخره اتوبوس را می بیند اما اتوبوس از انتهای جاده می گذرد و از مگی خبری نیست. انگار منتظر مگی نبوده. شاید منتظر چیز وحشتناکی بوده. دینگ! دوباره پیامک خودت تنها بیا مایکی. به هیچ کس چیزی نگو وگرنه خواهرت... حالا دیگر بازی برای مایکی عوض شده. باید بر ترسش از فضای باز غلبه کند. به خاطر مگی. چون دار و دسته دزدها با کسی شوخی ندارند. او چیزی را دیده که نباید می دیده.
روند داستان بسیار بسیار کنده. یک ایده خیلی کش داده شده و هیچ پیچوتابی در داستان وجود نداره. نویسنده میتونست توی حداکثر 100 صفحه داستان رو تموم کنه