وقتی که برای اولین بار در شهر پا به مدرسه گذاشتم از دیدن آن همه بچه اون هم در یک جا از تعجب ماتم برده بود.دیدن آن همه بچه در آن شلوغی خیلی برایم ترسناک بود.حسابی ترسیده بودم و دست مادرم رو محکم گرفته بودم تا یه موقع میان آنها گم نشم.همش فکر می کردم اگه دست مادرم رو رها کنم در اون دریای شلوغی غرق خواهم شد.دیدن آن همه پسر بچه های شلوغی که هر کدام برای من یه شکل دیگه ای داشتند.با ترس همه جا را نگاه می کردم.خیلی ترسیده بودم .برای من مدرسه خیلی شلوغ و عذاب آور بود.سرم داشت از فرط شلوغی و سر و صدا می ترکید.ولی برایم از همه تلخ تر این بود که همه بچه ها برای خودشون دوستی داشتند تا تنهایی و ترس خودشون رو با او پر کنند و از اضطراب خود بکاهند.ولی من در میان اون جمعیت غریب بودم و دوستی هم نداشتم که تنهایی خودم رو با یک دوست پر کنم.تنها بودم و بی کس و بی یاور.