خاله ام من را کتک می زد.
با پشت کفش کهنه اش، به کمرم، پشتم، پاهایم و سرم می زد. همیشه دلیلی برای تنبیه کردنم پیدا می کرد.
او خواهر بزرگ مادرم بود، مادری که کمی بعد از تولّدم از دنیا رفت. روز تولّد پنج سالگی ام، خاله ام با پشتی خمیده از دهکده اش بیرون آمده بود برای این که حتما به نزد ما بیاید.
پدرم از او نفرت داشت امّا با این وجود تصوّرش را نمی کرد که بتواند او را نادیده بگیرد.
هنگام شب، در تک اتاقی که با چهار پایان اهلی به اشتراک داشتیم، زمانی که پدرم بی درنگ در خواب عمیق فرو می رفت، خاله ام بیدار می ماند. هیچ گاه او را خوابیده ندیدم. بر روی دیوارهایمان که از گل خشک شده ساخته شده بود، سایه اش پیوسته می رفت و می آمد. با آن که جرأت نداشتم چشم هایم را باز کنم امّا می دانستم که او، این سایه صاف و یخ زده، آن جاست و بر بالای بسترم درنگ می کند. این احساس من را به وحشت می انداخت.
دوست داشتم که روشنایی سر بزند، پدرم از خواب بپرد و خاله ام را با لگد بیرون بیندازد.
هنگام روز، خاله ام من را به کناره های کانال می برد. در حالی که بر روی آب خم می شدم کمکش می کردم که لباس ها را بشوید، بی هیچ دلیلی به سمت من بازمی گشت و به من ناسزا می گفت. سپس زمانی که به بیشترین حد از او منزجر می شدم، جای کتک هایش بدنم را می سوزاند و می خواستم بر رویش بپرم تا گازش بگیرم...