ننه، پیش از لیلی، تنها کسش بود. حبیب خاطره ای از پدر و مادرش نداشت و از وقتی که به یادش می آمد با ننه مشدی زندگی کرده بود. ننه به زن ها و بچه های محل قرآن خواندن یاد می داد. با این کار می خواست برای خودش ثواب جمع کند. نمی خواست شرمندهٔ خدا و پیامبرش باشد. زندگی را با اجاره دادن سه اتاق دیگر خانه می چرخاند. البته گاهی هم از بعضی مستأجرها اجاره نمی گرفت، باورش این بود که زندگی اش با این پول ها نمی چرخد. «زندگی را کس دیگه ای، طوری می چرخونه که هیچ کس فکرشو نمی کنه». حبیب از کودکی علاقه و احترام اهل محل را به ننه می دید. ننه به جز یاد دادن قرآن کارهای زیاد دیگری هم می کرد. نیت خیر ننه بر کسی پوشیده نبود برای همین، با وجود زبان تند و تیزش، به او احترام می گذاشتند. در کار خیر پیش قدم بود، در عروسی و عزا چارقدش را زیر گلو سنجاق می کرد و چادر دور کمر می بست و دیگ ها را بار می گذاشت. وقت و بی وقت در را می زدند که «به داد زائو برس». حبیب زیر سایهٔ ننه بزرگ شد، به واسطهٔ ننه به او هم احترام می گذاشتند. برخلاف ننه، حبیب کاری به کسی نداشت، کسی هم با او کار نداشت، در اتاق خودشان می نشست و تا وقتی که مجبور نمی شد بیرون نمی رفت، روزبه روز بیشتر خودش را از مشغولیت های ننه و آدم های دوروبرش دور می کرد. مثل ننه، پرجنب وجوش و پرسرو صدا نبود، سازگار و سربه زیر بود. تنهایی را ترجیح می داد. بزرگتر که شد تصمیم گرفت به دانشسرای عالی برود. دلش می خواست معلم بشود. روحیهٔ آرام و علاقه اش به بچه ها مناسب همین کار بود. همین ویژگی ها از همان آغاز کار، او را از سایر معلم های خط کش به دست و بددهن جدا کرد. مهربانی و صبرش و رفتار صمیمی و دوستانه اش توجه معلم ها و شاگردهایش را جلب می کرد. بچه ها وقت های استراحت، دورش حلقه می زدند و از مشکلات و دغدغه هایشان برایش می گفتند. حبیب در آرامش بی حد و اندازه اش می توانست ساعت ها سرپا بایستاد و گوش دهد. اول کمی سربه سرشان می گذاشت و بعد هرطور که می توانست کمکشان می کرد. کارش را دوست داشت، می دانست کار دیگری را بهتر از این کار نمی تواند انجام دهد. لیلی بارها به او گفته بود رفتارش مثل ننه مشدی است، دیگران را با خوبی هایش تحت تأثیر قرار می دهد. گفته بود: «ننه مادرم را هم کس دیگری کرد».
من پسندیدم البته رمان کمی بلنده و منم رمانهای کوتاه بیشتر دوست دارم
خواندنی و عمیق
خیلی زیبا، عالی عالی، حتما بخوانید