زن با ملایمت دست سر بچه اش را کشید و با دست دیگرش در سالن را فشار داد. وقتی وارد شد، ایستاد، کمرش را قوز کرد، و دهانش باز شد. مثل اینکه چیزی درون سینه اش آتش گرفته باشد، تند نفس کشید وچون بوی دوا و عرق تن، و توتون، وارد ریه هایش شد، دهانش را بست و چهره اش در هم رفت. در سالن، مرد و زن همهمه می کردند و کلماتی که به فارسی و عربی ادا می شد در هوا موج می زد. جمعیت، اینجا و آنجا جلو اطاقها و باجه ها، صف کشیده بودند و مثل اینکه مرتب پای یکدیگر را لگد کنند، با عصبانیت حرف می زدند و بدون اینکه طرف مشخصی داشته باشند، قر می زدند و با شخصی که معلوم نبود کیست، دعوا میکردند. زن با خستگی در زنبیل کهنه ای که به مچ دستش آویزان بود جستجو کرد و چند شناسنامهٔ وصله دار و یک ورقه زرد رنگ از آن بیرون آورد و به پسر بچه نشان داد و گفت: - شش تاس، بااین کاغذ زردرنگ می شود هفت تا، یادت باشه. بعد به طرف اولین اطاقی که درش بسته بود و باجه ای چهارگوش رو به سالن داشت رفت و به پسربچه گفت: - اول میای اینجا و شناسنامه ها رو میدی، یادت باشه. شناسنامه ها و آن ورقه را جلوی باجه گذاشت و به متصدی گفت: - خونوارهٔ مرحوم غلامعلی خندان. شش نفریم. متصدی آنها را برداشت و یکی یکی با ورقهٔ زرد رنگ مطابقت کرد. بعد همه را به پوشهٔ قرمزی سنجاق کرد و گفت: - برین رو اون نیمکت بنشینین، تا صداتون کنن. زن به وسط سالن، آنجا که نیمکت ها بودند، نگاه کرد و گوش به فریادهای مردم داد که در سالن می پیچید. فریادهایی که از رنجی آشنا و صمیمی، سرشار بود و بیشتر به ناله می مانست. به نظرش رسید تا وسط سالن و ردیف نیمکت ها، راهی بس طولانی و خردکننده است و در هر قدمش فریادهای رساتری آزارش خواهند داد