کتاب بازی هر روز

Bazi Har Rooz
کد کتاب : 81737
شابک : 978-6008330479
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 176
سال انتشار شمسی : 1397
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 2 خرداد
پرویز مسجدی
متولد ۱۳۱۷ تهران.تحصیل تا ششم ابتدایی دبستان صابر تهران.کوچ خانواده به آبادان ۱۳۲۹.ادامه تحصیل – تا دیپلم ادبی دبیرستان محمد رضا پهلوی خرمشهر.گذراندن دورهٔ «مدرسه عالی بازرگانی» خرمشهر ۱۳۵۵.در سال ۱۳۴۵ چاپ اولین داستان کوتاه به نام «خیابان فرعی» در جنگ ادبیات جنوباز سال ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۷ همکاری با جنگ های ادبی «فصلی در هنر، مجله خوشه، مجله فردوسی، لوح دفتری در قصه و صفحات ادبی روزنامه های کیهان، اطلاعات، مجله گردون»عضویت در کانون نویسندگان ایران ۱۳۵۳در سال ۱۳۵۸، امضاء نامه به دبیرکل وقت سازم...
قسمت هایی از کتاب بازی هر روز (لذت متن)
زن با ملایمت دست سر بچه اش را کشید و با دست دیگرش در سالن را فشار داد. وقتی وارد شد، ایستاد، کمرش را قوز کرد، و دهانش باز شد. مثل اینکه چیزی درون سینه اش آتش گرفته باشد، تند نفس کشید وچون بوی دوا و عرق تن، و توتون، وارد ریه هایش شد، دهانش را بست و چهره اش در هم رفت. در سالن، مرد و زن همهمه می کردند و کلماتی که به فارسی و عربی ادا می شد در هوا موج می زد. جمعیت، اینجا و آنجا جلو اطاقها و باجه ها، صف کشیده بودند و مثل اینکه مرتب پای یکدیگر را لگد کنند، با عصبانیت حرف می زدند و بدون اینکه طرف مشخصی داشته باشند، قر می زدند و با شخصی که معلوم نبود کیست، دعوا میکردند. زن با خستگی در زنبیل کهنه ای که به مچ دستش آویزان بود جستجو کرد و چند شناسنامهٔ وصله دار و یک ورقه زرد رنگ از آن بیرون آورد و به پسر بچه نشان داد و گفت: - شش تاس، بااین کاغذ زردرنگ می شود هفت تا، یادت باشه. بعد به طرف اولین اطاقی که درش بسته بود و باجه ای چهارگوش رو به سالن داشت رفت و به پسربچه گفت: - اول میای اینجا و شناسنامه ها رو میدی، یادت باشه. شناسنامه ها و آن ورقه را جلوی باجه گذاشت و به متصدی گفت: - خونوارهٔ مرحوم غلامعلی خندان. شش نفریم. متصدی آنها را برداشت و یکی یکی با ورقهٔ زرد رنگ مطابقت کرد. بعد همه را به پوشهٔ قرمزی سنجاق کرد و گفت: - برین رو اون نیمکت بنشینین، تا صداتون کنن. زن به وسط سالن، آنجا که نیمکت ها بودند، نگاه کرد و گوش به فریادهای مردم داد که در سالن می پیچید. فریادهایی که از رنجی آشنا و صمیمی، سرشار بود و بیشتر به ناله می مانست. به نظرش رسید تا وسط سالن و ردیف نیمکت ها، راهی بس طولانی و خردکننده است و در هر قدمش فریادهای رساتری آزارش خواهند داد