اثری مناسب برای مخاطبینی که به دنبال گونه ای غیرمرسوم و طنزآمیز از داستان معمایی هستند.
اثر موفق دیگری از یک داستان سرای چیره دست.
سریع و سرشار از رویدادهای غیرمنتظره.
مات و مبهوت در ساحل رودخانه نشسته بود. کم کم داشت دور تا دورش، چاله گنده ای از آب رودخانه «فلینت» و اشک هایش درست می شد، اما برایش مهم نبود. حتی صورتش را هم با دست هایش نپوشاند؛ فقط سرش را بالا گرفت و گریه کرد.
«استیون» باید کمی به این موضوع فکر می کرد. دلش می خواست سرگیجه اش یک لحظه متوقف شود تا بتواند درباره حرکت بعدی اش تصمیم بگیرد، تصمیمی که کارآگاه های خوب در چنین شرایطی می گیرند.
با وجود سرگیجه اش یک چیز را می دانست، این که آن مرد قصد نداشت به «استیون» کمک کند، فقط می خواست با حرف زدن از زندان، او را بترساند و موفق هم شده بود؛ فکر «استیون» درگیر اتفاق های بدی شد که ممکن بود بیفتد. لحن مرد هم عوض شد. «ببین، بچه جون، بهم بگو کجاست، وگرنه برات بد تموم میشه.»