این رمان نخست استثنایی بدون ترید در ذهن مخاطبین طنین انداز خواهد بود.
با راوی که صدایی متمایز و باورپذیر دارد.
حیرت آور. هم طنزآمیز و هم عمیقا تکان دهنده.
انگار سرما وادارمان کرده بود ناخودآگاه دور هم جمع شویم و چسبیده به هم بنشینیم. خواهر کوچکم، «جوئتا»، وسط نشسته بود و با شالی که دور سرش پیچیده بود، فقط چشم هایش دیده می شد. من کنار «جوئتا» نشسته بودم و آن آخر هم مادرم نشسته بود.
در بین ما فقط مامان اهل «فلینت» نبود و برای همین بیشتر از بقیه سردش می شد. مامان هم فقط چشم هایش معلوم بود و با همان چشم ها داشت چپ چپ به بابا نگاه می کرد. همیشه به بابا سرکوفت می زد که چرا او را از «آلاباما» کشانده و آورده به «میشیگان»، ایالتی که اسمش را گذاشته بود یخدان غول آسا.
«بایرون» تازه رفته بود توی سیزده سال؛ این بود که رسما کله شق و شر شده بود و به نظر خودش، حتی اگر از سرما هم می مرد، «جالب» نبود بدنش با بدن کسی تماس پیدا کند یا اجازه بدهد بدن کسی به بدن او بخورد. برای همین، پتو را بین خودش و بابا تا تشکچه کاناپه پایین کشیده بود تا مطمئن شود بدنش به بدن کسی برخورد نمی کند.