هوا کاملا تاریک شده بود سوز و سرما در جانش نفوذ کرد دست و پایش کرخ شده بود صدای سگ ها بر وحشتش می افزود نگاهی به ساعتش انداخت حدود 12 شب بود از کسی خبری نبود می دانست که باید منتظر حوادث آینده باشد. شروع به قدم زدن کرد کم کم به فکر افتاد راه خلاصی برای خودش پیدا کند اما هرچه تلاش می کرد کمتر موفق می شد هیچ راه خروجی نبود. سرما کم کم بر او غلبه کرد و از خستگی خوابش برد... .