صاحب مغازه که مشغول تعمیر گیتار بود، سر بلند کرد و متوجه معصومه شد که از پشت شیشه، بهت زده نگاه می کرد. همزمان با او، سیامک و زن جوان نیز سر برگرداندند و معصومه چشم های آبی آن زن را شناخت. سرش به دوران افتاد.
تبریک، به شما بانوی مهربان که دستان هنرمندتان بارها اشک را به چشمانم دوانید بارها لبخند را میهمان لبانم کردید قلم تان تاثیر برنگیز، جسارت تان ستودنی، عشقتان به بزرگی عشق معصومه وسیامک، است واندوه من به اندازه نرسیدن ها، دیر رسیدنها وپایان یافتنها است. با خواندن هرسطر از کتاب ارزشمندتان فصل من وتو بارها وبارها جسارتتان را تایید کرددم وبه خودم بالیدم که با نویسنده ای به مثال شما اشنا شدم ♥
با تشکر از نویسنده محترم با این دست هنرمند وقلم قابل تحسین شما به خودم میبالم که با نویسنده ای به مثال شما اشنا شدم با خواندن این کتاب بارها غرق لذت شدم جسارت شما ستودن یست