-"مامانی... مامانی؟" مادرم جواب نداد حتما رفته طبقه ی پایین خونه همسایه، یا رفته خونه همسایه دو در اونورتر. به هر حال انگار تو خونه منم و منم. همین که وارد می شم بی اونکه کیفم رو، رو مبل بذارم یا مانتومو از تنم دربیارم فقط شال رو از دور گردنم باز می کنم و می ذارم رو دسته ی مبل و مستقیم می رم سمت میزی که کنار پنجره آشپزخونه س. سر راه یه چاقو بر می دارم و به کنار میز که رسیدم، سر نایلون فریزر رو با چاقو می برم و ماهی قرمز رو با آبش می ریزم تو تنگی که روی میز هست. ماهی تو کیسه با جریان آب کج و کوله می شه و می افته تو تنگ کنار ماهی قبلی. ماهیا هر دو گیج و ویج از اینکه دوتا شدن؛ با سرعت بیشتری کنار هم اینور اونور می رن. غذای ماهی کنار تنگه. درش بازه و سیخکی روی میز گذاشته شده. یه کم غذا بهشون می دم. مادرم بعد از اون گلدون شمعدونی که تو راه پله گذاشته، این ماهی رو از همه دنیا بیشتر دوست داره. چقدر خونه مامانم اینا ساکته. به قول یکی از دوستانم، اگه تو اتاق خواب خونه که تو انتهای دیگه خونه س یه پشه کوچیک پر بزنه، اینور خونه، می تونی صداشو بشنوی! چه میدونم از اولش اینطوری بوده دیگه. بعد از اینکه کیسه خالی رو تو سطل آشغال انداختم، میرم طرف اتاق خوابم. یه کتاب روی تخت خواب هست که از دو شب قبل که با شوهرم از شب نشینی اومده بودیم، اینجا جا گذاشتمش. اینقدر به این کتاب علاقه مند شدم که همه جا با خودم می کشمش که اگر وقت بشه لااقل یه خط دیگه ازش بخونم. از پنجره اتاق خواب صدای ساز می آد، پنجره رو باز می کنم، صدای ساز و آواز از خیابون پشتی می آد. خیلی وقتا تو این موقع سال دو تاجوون تو این خیابون ساز می زنن و در و همسایه یه پولی بهشون می دن. نمی دونم چرا اغلب تو این خیابون. صدای آکاردئونشون می آد: سلطان قلبم تو هستی... می رم تو فکر سال هایی که ازدواج نکرده بودم. وقت و بی وقت، اما دم عیدها حتما، کسی تو این کوچه زیر آواز می زد. راستی راستی بدون اینکه بدونم و بفهمم، روزها پشت سرهم رفت و رفت و انگاری واقعا منم شدم یه آدم بزرگ. هوای اسفند، اینجا تو شهر من زنجان، از هر جای دیگه بیشتر بهم می چسبه. همه سال هایی که اسفندش رو، دور از خونه و تو تهران سپری کردم، این یه نفس عمیق رو به خودم بدهکار موندم. صدای در خونه اومد؛ در باز شد و مادرم اومد تو. -'سلام' - 'سلام' - 'کی اومدی؟' - 'یه ربعی هست. واسه این سوگلی ت یه دوست خریدم که تنها نباشه. بالاخره دو سالش تموم شد.' - ' ببینمش...دست شما درد نکنه. ' - 'رویا رفت' - لب و لوچه شو به هم فشار داد و سرشو تکون داد. بعد گفت: 'حیف شد.' سرمو تکون دادم که یعنی موافقم. - 'تازه خانم نجفی اینا هم دارن جمع و جور می کنن. احتمالا یکی دو هفته بعد، یه سری از اسباباشونو ببرن.' نگاهم کرد و فهمید دلتنگم. پرسید چرا لباس در نمی آرم. منم گفتم که باید برم طرفای مرکز شهر، خرید. ته دلم می دونستم تمومش بهانه س. خیلی دلم گرفته بود واسه همین می خواستم بزنم بیرون. اتاق خواب خونه پدریم خاطرات سالهایی که با رویا بودم رو بیشتر تداعی می کرد و باعث آزارم می شد. می خواستم برم تو شهر، تو شلوغی مردمی که با عجله برای عید خرید می کردند و خوش بودند. اصلش این بود که می رفتم پرسه بزنم و دلتنگیامو اونجا تو خیابونا جا بذارم. به خودم می گفتم، این اولین ماه اسفنده که بعد از شاید ده سال می تونم تو شهر خودم باشم و ازش لذت ببرم.