دخترک کنار بوته ی گل سرخ زانو زده بود و به پهنای صورتش اشک می ریخت.با یک دست،گل شکسته و روی زمین افتاده را برداشته و می بویید و با دست دیگرش خاک باغچه را پای ساقه ی سست و خم شده فشار می داد تا شاید پایه مثل قبل محکم شود نه به خرده های شیشه در دو قدمی اش توجه داشت،نه به پنجره ی پرت شده ی اتاق نشیمن و نه به سر و صداها آمد و رفت و گریه فریادهایی که از دور و برخودش؛ از جاهای مختلف خانه می شنید... و دوباره با عجله و گریان به طرف بوته ی گلش چرخید و بعد سرش را بلند کرد و با بغض و کینه به جهتی که فکر میکرد گلوله توپ از آنجا آمده خیره شد گویی دشمن تمام امکانات و تجهیزاتش را فقط برای از بین بردن این تنها سرگرمی و پشت و پناه و دلخوشی زندگی او به کار گرفته بود.