پنج روز از سفرشان می گذشت، کیمیا روز پرکار و شلوغی را گذرانده و از خستگی پلک هایش را به زور باز نگه داشته بود، حالا هم به هر زبانی می خواست مکالمه را کوتاه کند، گله های مادرش بیشتر کش می آمد: -برداشته تو رو برده توی کوره دهات سیستان بلوچستان که هر روز از یه گوشه کنارش خبر می رسه قاچاقچیا از مرزای زمینی… کیمیا گوشی را روی کنجی ثابت کرد و چشمی در حدقه چرخاند که تیر و ترکش گلایه های مادرش به خود او گرفت: -تو باز فقط چشماتو برام تاب دادی؟… به جون خودت این قدر از دستت حرص می خورم که هر روز فشارم روی هیجده نوزده س! کیمیا دلگیر پرسید: -آخه من چه کار به فشار تو دارم مامان؟! ماها تازه با استاد آشنا شدیم؟! کار یه روز دو روز و یه سال دو ساله؟!… بوده که سال تا سال از من خبر نداشتی و بازم این قدر بی طاقتی نکردی… الان مشکل جدیدی پیش اومده؟! خب کارمه مامان، حرفه ای که از یازده سالگی باهاش زندگی کردم، از همین راه نون خوردیم و زندگیمون رو چرخوندیم، مگه نه؟!
بی نظیر عالی بود
این کتاب بینظیره ولی حتما قبلش باید کتاب سبزبخت رو مطالعه کنید تا متوجه موضوع داستان بشید
کتاب سکه شانس را خواندم. آنقدر هر صحنه از کتاب طولانی و حوصله سر بر است که کلا از داستان دور میشوی . مکالمه بین آقایان داستان هم از جنس زنانه و مطول و بی محتواست. کتاب دو جلدی و حدود هزار و صد و چهل و یک صفحه است ولی حتی تا پایان جلد اول هم نمیشود سر رشته داستان را بدست گرفت. توضیحات حاشیه ای و غیرمرتبط زیاد است. کلا توصیه نمیکنم. با احترام