در این شب یخ زده ی زمستانی، آخرین باری است که در دروس به سر می بری. در خانه ات، در اتاق خوابت، روی این تشک نرم. روی این تخت چوبی روسی. زیر این لحاف سبک گرم. امشب آخرین شبی است که سرت را روی این بالش نرم سپید می گذاری. امشب آخرین شبی است که روی این تخت غلت می زنی. از این سو به آن سو می شوی و جان می کنی از شر دلشوره ها خلاص شوی. از شر انتظار و دلواپسی. از شر تردید و هراس. امشب بی قراری و تپش قلبت بالا رفته. نفست گرفته. تشنه ات شده و هر چند پارچ آب را خالی کرده ای، زبان و گلویت هنوز خشک اند. تو حسنعلی منصور هستی، نخست وزیر ایران. تو می دانی تشویش، قدیمی ترین و قوی ترین احساس بشر بوده. می دانی قدیمی ترین و قوی ترین نوع ترس، ترس از ناشناخته هاست. تو حسنعلی منصور می دانی دشمنان پرشماری داری. تو حسنعلی منصور بسیاری از دشمنانت را می شناسی و خیلی هاشان را نمی شناسی و هرگز هم نخواهی شناخت. تو حسنعلی منصور نام خیلی از دشمنانت را به خاطر سپرده ای و نام خیلی هاشان را نشنیده و هرگز هم نخواهی شنید. تو حسنعلی منصور چهره ی خیلی از دشمنانت را دیده ای و از نزدیک چشم در چشم هاشان دوخته ای. تو حسنعلی منصور چهره ی خیلی از دشمنانت را ندیده ای و هرگز هم نخواهی دید. تو در این شب یخ زده ی زمستانی روی این تخت چوبی روسی غلت می زنی و غلت و از خودت می پرسی، دشمنانم کجا کمین کرده اند؟ می پرسی و می پرسی، ولی پاسخی پیدا نمی کنی. تو می دانی فکر کردن بر ترس غلبه نخواهد کرد. می دانی عمل بر ترس غلبه خواهد کرد؛ فقط عمل. می دانی باید درباره ی ترس و تشویش هایت بیشتر بدانی. می دانستی نمی توانی از آن ها فرار کنی، ولی خواسته ای نخست وزیر بمانی و از آن سیاست پیشگان همیشه خونسرد به نظر برسی، از آن آدم های پارلمانی قوی پنجه. تو اعتقاد داشته ای کارهای بزرگ را کسانی انجام داده اند که از انجام کارهای بزرگ نترسیده اند و اعتقاد داشته ای و داری که کارهای بزرگی انجام می دهی. تو اعتقاد داشته ای سیاستمداران بزرگ برابر دوربین ها تبسم شان را حفظ می کنند و تو هم همیشه تبسم کم رنگت را حفظ کرده ای. تو اعتقاد داشته ای رجال بزرگ برابر میکروفون ها هرگز خونسردی شان را از دست نمی دهند و تو هرگز برابر میکروفون ها خونسردی ات را از دست نداده ای. ولی حالا چه؟ امشب چه طور؟
"تو در قاهره خواهی مُرد" هم خیلی قشنگه...