سال ها می گذشت که دیگر کسی بهارخواب را نروفته و دستمالی به ستردن شیشه ها برنداشته بود. گیاهان چشم بر همت آسمان داشتند، مگر به غمزه آفتابی گرم شوند و به ناز بارانی سیرآب. آزادچهر نشست لب ایوان و پای برهنه اش را رها کرده به دست نوازش علف ها. خورشید داشت آخرین تراشه های اریب رنگ پریده اش را پیش از آن که سردباد غروب پاییز بدزددشان دانه دانه از روی شاخه ها برمی چید و به کیسه می ریخت. شب چهره پنهان کرده بود پس ابر تیره گونی که آبستن تگرگ، داشت توفنده و بی پروا از افق سر بر می کشید. دمی دیگر آسمان را چادر سیاه سر می کردند.