بدنش به لرزه افتاده بود. با یادآوری لحظات تلخی که بر او گذشته بود، مجددا به گریه افتاد. پتویی آوردم و دورش پیچیدم. آنگاه او را در آغوش گرفتم. سرش را بر شانه هایم قرار داد. آن لحظه حس کردم بعضی از ما آدم ها از حیوان هم پست تریم. خدایا او فقط یک دانش آموز بود، یک دانش آموز بی پناه و به نوعی بیمار. چرا به او به دیده ی یک مخلوق خدا نگاه نمی کردیم؟ او با میل خود که به این دنیای جنون آمیز پای نگذاشته بود که ما با رفتارمان، گاه با سخنانمان و حتی با حرکات وحشیانه مان او را مورد تنبیه قرار می دادیم. دیگر نتوانستیم از این همه بی عدالتی طاقت بیاورم. همراه مهتاب شروع به گریه کردم و چون پاسخی برای رفتار حیوان گونه برخی از آدم ها نداشتم، او را به اتاق نازگل راهنمایی کردم. سپس یک فنجان چای برایش آوردم. بعد از خوردن چای دو تا پتو بر رویش کشیدم. هنوز لرز داشت و دندان هایش بر هم می خورد.