آن روزها هیچ حسی به سینا نداشتم جز این که برایم یک آدم موقر و قابل احترام باشد. یادم است یک روز بارانی بود و کلاسم دیر شده بود. با عجله لباس هایم را پوشیدم و به دانشگاه رفتم و جلوی درب دانشگاه طاها و سینا رو دیدم. اگر مرا نمی دیدند بدون تردید به سمتشان نمی رفتم و پیشروی به سوی کلاس را برمی گزیدم اما چون مرا دیده بودند زشت بود اگر برای سلام و احوالپرسی به سمتشان نمی رفتم. -سلام طاها سلام کرد و سینا هم سر به زیر سلامی گفت: دستش توی گچ بود. -خدا بد نده آقا سینا از طاها خان شنیدم امیدوارم بلا دور باشه. -ممنونم، سلامت باشید. ایستادن بیشتر از آن جایز نبود هم دیرم شده بود هم در محیط دانشگاه صورت خوشی نداشت. با خداحافظی به سرعت ازشان دور شدم و به سرعت خودم را به کلاس رساندم و همین اتفاق باعث شد تا چند ثانیه زودتر از استاد به کلاس برسم و خداروشکر خطر غیبت از بیخ گوشم گذشت، کنار لیلا نشستم. -سلام چرا دیر کردی؟ -خواب موندم، تاکسی هم پیدا نمی شد. -شانس آوردی، این استاد خیلی بد عنقه بیشتر از یک جلسه غیبت حذفه و کاری هم به قوانین دانشگاه نداره آن قدر آدم کله گنده ای هست که دانشگاه نازشو بکشه! -از جلسه بعدی حواسمو جمع می کنم، طاها و سینا رو جلوی دانشگاه دیدم. -آره، سینا می خواست بره گچ دستش رو باز کنه طاها گفت بیاد دم دانشگاه با هم بروند. -طاها مگه کلاس نداره؟ -استادشون تا ماه دیگه نمیاد موقع انتخاب واحد گفتم با استاد غزنوی برداریما هی گفتی استاد ملکی بهتره بفرما اینم نتیجش! طاها میره عشق و حال ما باید به استاد عصا قورت داده درس پاس کنیم. حرف هایی که از نظر من اضافه بود را نشنیده تلقی کردم و گفتم: -سینا خیلی پسر متین و محجوبیه.