زیر جسر حفار چند تا بوشوش سر توی لجن نهر فرو کرده، پاهایشان در هوا تکان می خورد و به دنبال یافتن کرم بودند. عبدالزهرا پسر ننه علی، دشداشه اش را به کمرش گره زده بود و با پای برهنه گل لگد می کرد.
مجیدو با بیلرسوت آبی رنگش با شنیدن فیدوس علاگه اش را انداخته بود روی کتفش و غذای خودش و چند همکارش را با خود می برد و قدم های بلند برمی داشت که دیر نشود؛ توی علاگه اش تماته، فجیل، گاگلا و معسل چاشنی غذایش بود. صدای فیدوس هر روز سر ساعت کارگران شرکتی را مثل مورچه به طرف پالایشگاه می کشاند.
مجیدو چند روزی بود که سرکار می رفت و تو دنیای خودش حالی داشت و کیفور از این که کارگر شرکت نفت شده با دمش گردو می شکست. می رفت و زیر لب ثمر، ثمر می خواند. عبدالزهرا همان طور که کاه را با گل قاطی می کرد و با پا لگد می کرد تا جا بیفته، به مجیدو نگاه می کرد که دور می شد و خوشحال بود که پسرش سر کار می رود. قرار گذاشته بود با ننه مجیدو فردا به سید معتوگ بروند تا نذرش را ادا کند.