«حیوانات: شهر قصه!
راوی: نه خیر! شهر غصه.
حیوانات: شهر قصه.
راوی: شماها لطفا دخالت نکنین! بله دوستان من، توی این شهر زیبا هر کس به کاری مشغول بود. جغده مریضارو می دید و براشون نسخه می نوشت.
جغد: این قرصارو روزی دوازده تا بخور، اگه دیدی خوب نشدی هیجده تاش کن. اگه بازم اثر نکرد روزی چل تاش کن. اگه بازم بی فایده بود بیا پیش خودم تا جواز دفنت و صادر کنم.
[همه میخندند.]
راوی: آره گلای من. کمی اون طرف تر سگه قصابی می کرد. اوضاعش حسابی روبه راه بود.
سگ: گوشتای خوب دارم... بدو که گوشتش حرف نداره... قیمتشم مناسبه... ارزون میدم... بدو بدو...»