زیرانداز حصیری را پهن می کنیم. می گوید: «آقا دیگه دیروقت شده». جواب می دهم: «تعارف نکن مهندس! تازه سر شبه. دوست داریم از محضرت استفاده کنیم». چندک می زنم و نگاهش می کنم؛ دست به کمر ایستاده است، می گویم: «بشین! حرف داریم با هم». دوزانو می نشیند، موبایلش را می گذارد جلوی پاش. «تا یک ساعت قبل از این که بیام این جا شرکت بودم. صبح هم باید اول وقت برم. سه روزه میله گرد تمام کرده. آهن فروش ها دیگه با چک باهامون کار نمی کنن. گیر و گرفت این شرکت همیشه زیاده»، خیره اش می شوم. انگارنه انگار. نمی داند یا خودش را به علی چپ زده؟ چشمم می خورد به میله ای که آن طرف تر، کنار پوشال های کولر آبی افتاده است. میله را با چشم برانداز می کنم، بعد به نقطه ای روی سرمهندس خیره می شوم، جایی بالای شقیقه اش. دستش را جلوی صورتم تکان می دهد: «حواست نیست؟» هان؟ گفت انگار از پایین صدات زدن.
بلند می شوم. در فلزی کیسه را می کشم. گیر دارد. یک باره و محکم می کشمش، باز می شود و می لرزد برمی گردم و نگاهش می کنم: «الان می آم خدمتت». پام که به پلۀ اول می رسد، پله های بعدی توی چشم هام تار می روند. پاشنۀ پام می سرد، یک آن دستم روی دیوار کشیده می شود، می افتم، از پله ها تا پاگرد غلت می زنم، پهلوم می کوبد به دیوار. صداش از پشت بام می آید: «چیزی شد؟» سرم روی کف پاگرد است و پاهام روی پله ها، دستم را از زیر شکمم بیرون می کشم و می گویم: «نه، نه». ملیحه خودش را تا پای پله ها می رساند: «بسم الله! دعوا کردید؟» بلند می شوم و خودم را می تکانم. «چایی آماده کردی؟» نگاهم می کند، چشم هاش دودو می کند، چادرش را دور کمرش بسته.