چرخ های هواپیما زمین را لمس می کنند و لرزشی هم زمان در تن من و تن هواپیما می دود. چندنفری کف می زنند. نفس عمیقی می کشم و از پنجره نور کنار باند را نگاه می کنم. فکر می کردم وقتی فرود بیاییم ۶ سال بغض انباشته شده ناگهانی بشکند و مثل یک احمق شروع کنم به گریه کردن، ولی گریه ام نمی آید، بیشتر حس می کنم از یک خواب طولانی بیدار شده ام. هواپیما به آرامی به سمت ساختمان حرکت می کند که به گیت وصل شود و صدای چق چق بازشدن کمربندها پشت سرهم سمفونی کوتاهی تولید می کند. علی رغم اینکه سرمهماندار از همه می خواهد تا توقف کامل سر جایشان بنشینند خیلی ها می روند سراغ محفظه های بالای سر تا در که باز شد بتوانند اولین نفر بیرون بپرند. قبلا فکر می کردم چرا آن قدر بی فکریم، ولی در این لحظه خاص اگر صندلی راهرو را داشتم خودم هم همین کار را می کردم. گوشی را از فلایت مود در می آورم بلکه سیم کارتم به طرز معجزه آسایی قطع نشده باشد اما قطع شده ... نه می توانم پیام بدهم نه دیتا وصل می شود. اشکالی ندارد. دایی به هرحال نشستن هواپیما را از تابلوی فرودگاه می فهمد.