داســتان در غروبی سرد آغاز می شود. یوانا از صبح تا حالا دشتی نکرده و این روز سرد را بدون درآمدی دارد به شب می رساند. حال و هوای شروع داستان اندوهگین و تیره است. سردی هوا در فضا و رنگ متن موج می زند. در ابتدای داستان این حالت اندوه و ناتوانی شبحگونه ی یوانای درشکه چی به این خاطر اعالم می شود که مرد از کشــاورزی و زندگی در روستای خاکستری به این شهر پرنور و پرهیاهو آمده و از زندگی عادی اش خارج شده؛ با این پیش فرض ذهن مخاطب به ســمت زندگی یوانا کشیده می شود و می خواهد از زندگی گذشته و تفاوت امروز و دیروز مردی سر دربیاورد که بی توجه به برف و سرما در درشــکه اش خمیده و از وضعیت زندگی اش ناراضی است. حالا دارد شب می شود و او هنوز دشتی نکرده و این مسئله می تواند نارضایتی یک درشکه چی را که ســاعت ها زیر برف در انتظار مسافر نشسته به وجود بیاورد اما با آمدن اولین مسافر، درشــکه چی هیجان زده نمی شود!»