از کیوسک انتظامات که بیرون می آیم، سروصدایی مرا متوجه خودش می کند. کمی دورتر، زیر درخت خشکیده ی کنار جاده، چندنفری ایستاده اند به تماشا و وسطشان زن و مرد مسنی که معرکه گرفته اند، دیده می شوند. جلو می روم. چندنفری را کنار می زنم. زن مسن روی صندلی تاشویی نشسته و با پر چادر، خودش را باد می زند و گریه می کند. مرد مسن با محاسن سفیدی کنارش ایستاده است و در فکر. صورت زن قرمز و برافروخته اســت و عرق از سـر و رویش می چکد. مرد با دستمال یزدی اش عرق سر و صورتش را پاک می کند. سگ ها با دهان هایی باز و له له زنان اطراف آدم ها می پلکند. جلوتر که می روم، سرباز هرندی جلو آمده و سلام نظامی می دهد.
- هرندی، چه خبر شده؟ معرکه گرفته اند؟
هرندی می خندد و می گوید:
- قربان، از قرار معلوم اتوبوسی که این مرد و زن مسافرش بودند به دلیل نقص فنی همین چند کیلومتر جلوتر مسافرانش را پیاده کرده تا اتوبوس کمکی بیاید و آنها را سوار کند. اما این دو نفر متوجه می شوند که یکی از ساک هایشان داخل اتوبوس جا مانده. ولی قربان، حرف های عجیب و غریبی می زنند.
نزدیکشان میشوم.
- چه شده پدر جان؟
زن از روی صندلی بلند می شود. با صورتی که از هرم گرما قرمز و ملتهب شده، می گوید:
- جناب سروان، اسلحه ام کو؟
هرندی وسط حرفش می پرد:
- جناب سرهنگ
باز می گوید:
- جناب سروان
هرندی می خواهد دوباره گوش زد کند که می گویم:
- توی این بیابان برهوت و این گرما، سروان یا سرهنگ بودنم چه فایده دارد.
زن می گوید:
- جناب، بدبخت شدم. ساکم، ساکم را پیدا کنید. آبرویم پیش نوه ام می رود.
چقدر سفارش کرد مواظب باشیم، چقدرررررر.
و روی سینه اش میزند.