پدرم بالای سرم ایستاده و لبخند می زند. گونه های سرخابی است. حتما باز چیزی خورده. مادرم، کنارش، دست ها را در هم قفل کرده است. فقط نگاه می کند؛ سرد و بی حالت. خواهرم زیباتر از همیشه است. نه جای سوختگی دارد، نه دندان هایش را روی هم می فشارد. لبخندش با چال های کوچک روی گونه اش کفرم را بالا می آورد. بلند می شوم. لباسم را می تکانم تا خاک مردگان را پاک کنم. روبه رویشان مثل همیشه قوی و مصمم می ایستم. سایه ام را قبرها، پس می دهند. پدر، بازوهایش را باز می کند و به طرفم می آید. می خواهم خودم را زودتر به او برسانم. اما... پشت سرم دیدم که هر سه شان از من رد شده اند. روی قبرها پا می گذارند و می روند. تا اینکه با لباس های رنگی شان، همرنگ سیاه پوشانی که درهم می لولیدند می شوند. صدای لااله الاالله در باد، سنگین سنگین، کش می آید. از تنهایی مورمورم می شود..