چگونه گابیتو به مارکز تبدیل شد؟



بذرهای رمان های گارسیا مارکز، پدرِ رئالیسم جادویی، در جوانی اش کاشته شده اند.

گابریل گارسیا مارکز، در 6 مارس 1927 به دنیا آمد و در شهری در کلمبیا به نام آراکاتاکا بزرگ شد؛ شهری دورافتاده که محصول اصلی اش موز بود و تابلوی ایستگاهش در راه آهن به سختی دیده می شد!
پدر گابریل که تحصیلات خاصی نداشت و اپراتور تلگراف بود، عاشق دختری از طبقه ی اجتماعی بالاتری شد: دختر کُلُنل نیکلاس مارکز میخیا. خانواده ی این دختر با پیوند آن ها مخالف بودند که البته این مخالفت، باعث شد آن ها برای ازدواج، مصمم تر شوند. ارتباط آن ها مخفیانه بود و از طریق تلگراف و نامه نگاری ادامه پیدا می کرد؛ تا این که در سال 1926 کشیشی به نیابت از خانواده، آن ها را به عقد یکدیگر درآورد و در سال 1927 اولین فرزندشان، گابریل به دنیا آمد. چند ماه بعد، آن ها به شهرِ بندریِ بارانکیلا نقل مکان کردند. این زوج در بارانکیلا داروخانه ای باز کردند و گابریل به پدربزرگ و مادربزرگش سپرده شد.

 

گابیتو: پسر محبوب

گابریل را «گابیتو» می نامیدند. او پسری خجالتی بود که وقتی دستپاچه می شد، پشت سر هم و بی اراده پلک می زد. گابریل در یادگیری خواندن و نوشتن با مشکلاتی رو به رو بود و به همین دلیل، به جای نوشتن داستان هایش، آن ها را نقاشی می کرد. با این وجود، او عزیزدردانه ی پدربزرگش بود. با تولد گابیتو، ناراحتی کلنل از ازدواج دخترش فروکش کرد. خود مارکز در این باره می گوید که پدربزرگش او را به سیرک و سینما می برد و گویی از همان ابتدا بند نافش با تاریخ و واقعیت بریده شده بود.


سنت داستان گویی مادربزرگ

مادربزرگ گابیتو، زنی سرکش و تسخیرناپذیر به نام ترانکویلا ایگواران کوتس بود که همیشه قصه هایی برای تعریف کردن داشت: داستان ها، افسانه های خانوادگی و چگونگی تنظیم زندگی بر مبنای پیام هایی که از رویاهایش دریافت می کرد. او از این طریق بر گابریل تأثیر زیادی گذاشت. گارسیا مارکز در او «دیدگاه ماوراء طبیعی به واقعیت» را ستایش می کرد. مادربزرگ با بالا رفتن سن، نابینا شد ولی به طور موفقیت آمیزی، پزشکان را مجاب کرد که هم چنان می تواند ببیند. وقتی دکتر در حال معاینه کردنش بود، او همه ی جزئیات اشیاء اتاقش را شرح داد و همین امر باعث شده بود دکتر، بینایی اش را تأیید کند. اما در واقع، او به سادگی همه ی اجزای اتاق را به خاطر سپرده بود!



گابیتو به مدرسه می رود

وقتی گارسیا مارکز 10 ساله شد، پدربزرگش فوت کرد. بنابراین، گابیتو و خواهر و برادرش به بارانکیلا رفتند تا با پدر و مادرشان زندگی کنند. این برهه برای گابریل، دوره ی سختی بود؛ چرا که پدر و مادر، برایش غریبه هایی بودند که آن ها را از دل دیدارهای گاه و بی گاهشان به ندرت می شناخت.
اوضاع زمانی وخیم تر شد که مادرش به بچه دار شدن هم چنان ادامه می داد (او 11 بچه به دنیا آورده بود) و پدرش، خانواده را به شهر سوکر (از شهرهای کلمبیا) برد. اما، گابیتو به بارانکیلا بازگشت و در یکی از مدارس معتبر یسوعی (فرقه ای مسیحی) ثبت نام کرد. او دانش آموزی سخت کوش بود که بورس تحصیلی گرفت و در میان استعدادهای درخشان برای خود جا باز کرد. معروف بود که کت و شلوارهای قدیمی پدرش را می پوشید و اشعار بلند را از حفظ می خواند.


ورود به دنیای بزرگسالان

گابریل خیلی زود، به تجربیات بزرگسالانه دست زد. در 13 سالگی، بلوغ را با ورود به دنیای زنان تجربه کرد؛ دو سال بعد با زنی متأهل وارد ارتباط شد؛ این زن به هر طریقی که می توانست، او را به درس خواندن تشویق می کرد. مارکز جوان با کسب افتخارات، فارغ التحصیل شد و با کمک هزینه ی تحصیلی، توانست به دانشگاهی خارج از بوگوتا برود.    

به همین دلیل، جای تعجب نیست که بذرهای رمان های گارسیا مارکز، پدرِ رئالیسم جادویی، در جوانی اش کاشته شده اند. پدر بزرگ، مادر بزرگ، پدر و مادر، خواهران و برادران، اعضای فامیل و حتی زنانی که به آن ها اشاره شد، همه و همه در داستان های او ظاهر می شوند. زادگاهش، آراکاتاکا به دهکده ی «ماکوندو» در رمان «صد سال تنهایی» (منتشر شده در سال 1967) تبدیل شده و مصائب عشق پدر و مادرش، دستمایه ی خلق شاهکار بزرگش «عشق در زمان وبا» (منتشر شده در سال 1985) بوده است.


فقر و محرومیت

در سال 1947، گارسیا مارکزِ 20 ساله تصمیم گرفت رشته ی حقوق را رها کند و به دنبال نوشتن برود. او بر خلاف نظر پدرش، از دانشگاه بیرون آمد و گزارشگر روزنامه ی لیبرال «اِل هِرالدو» شد. گزارش روزانه از تجاوز، قتل و تحریم های سرکوبگرانه ی دولت که حق آزادی بیان را از مطبوعات گرفته بود، کار را برای یک روزنامه نگار دشوار می کرد. آن روزها، مارکز با دریافت 3 پِزو در ازای هر گزارش، در فقر به سر می برد.

او هم چنین، به نوشتن رمان مشغول شد. در اوقات فراغتش، داستان «توفان برگ» را نوشت. هفت سال زمان برد تا برای آن، ناشری پیدا کند و این کتاب بالاخره در سال 1955 منتشر شد؛ اما، با وجود نقدهای خوبی که بر آن نوشته شد، به فروش خوبی دست نیافت. مارکز در همان سال، گزارشی واقعی درباره ی کارکنان کشتی کلمبیایی نوشت که کشتی آن ها غرق می شود. این داستان، فساد نیروی دریایی را عامل کشته شدن ملوانان اعلام می کرد که با گزارش دولت از واقعه، تضاد آشکاری داشت. مارکز با نوشتن این گزارش، آن قدر نزد دولت منفور شد که روزنامه برای امنیتش او را به خارج از کشور فرستاد.

او سال های بعد را در اروپا در فقر و ناامیدی گذراند. او در رم و پاریس ساکن شد و مدت کوتاهی را در اروپای شرقی کمونیست سپری کرد. مارکز در این سال ها «ساعت شوم» را نوشت و هم چنان از فقر و گرسنگی در امان نبود.


بارقه های الهام

مارکز سرانجام به کلمبیا بازگشت و با عشق دیرینه اش، مرسدس بارچا پاردو ازدواج کرد. این نویسنده اولین بار، زمانی که خودش 18 ساله بود و دختر آرزوهایش 13 ساله، به او پیشنهاد ازدواج داده بود. با گذشت بیش از یک دهه از اظهار عشقی که از طریق نامه ها رد و بدل شده بود، این عشق درنهایت به ازدواج منتهی شد.
اما علاقه ی گابریل به روزنامه نگاری هم چنان ادامه داشت و مارکز در هاوانای در آستانه ی انقلاب کوبا و پس از آن در نیویورک به کارش به عنوان روزنامه نگار ادامه داد. مارکز از آن جا، به همراه همسر و پسر نوزادش با اتوبوس به مکزیک  سفر کرد. سفری که چشم های مارکز را به آمریکا و سرزمین «ویلیام فاکنر» گشود؛ نویسنده ای که مارکز بیشترین تأثیر را از او گرفت و اکثر منتقدین، سبک مارکز و غنای شاعرانه ی آثارش را مدیون او می دانند. این سفر، همچنین الهام بخش مارکز برای نوشتن شاهکار ادبی اش، «صد سال تنهایی» بود.


از شب های سیاه تا سپیدی صبح 

در 26 ژوئن 1961، خانواده ی گابریل با آخرین 20 دلاری شان، به ایستگاه راه آهن مکزیکو سیتی وارد شدند. گویی بخت از زندگی شان رخت بسته بود. اما همین جا بود که معجزه به وقوع پیوست: مارکز شروع به نوشتن کرد و در عرض 18 ماه، رمانی را نوشت که برای همیشه زندگیشان را تغییر داد. او در رمان «صد سال تنهایی»، همه ی تکنیک های داستان گویی را که در این سال ها به عنوان خبرنگار به دست آورده بود، یک جا به کار برد. او بعدها در این باره به نیویورک تایمز گفت:

همه ی ترفندهایی را که برای تبدیل چیزهایی خارق العاده و باورنکردنی به چیزهای قابل اعتماد و باورکردنی نیاز داشتم، از روزنامه نگاری آموختم. باید همه چیز را شفاف و مستقیم بگویی و این از طریق گزارشگرها و مردم محلی میسر می شود.


با وجود این که نوشتن این رمان به سرعت انجام شد، اوضاع همچنان برای مارکز دشوار بود. او برای تأمین مخارج خانواده، مجبور شد ماشینش و هر وسیله ای که می توانست از فروشش پولی فراهم کند را بفروشد. وقتی زمان ارسال نسخه ی اولیه ی رمان به ناشرینش در بوینس آیرس رسید، او فقط پول برای ارسال نصف رمان را داشت!

اما به راستی پایان شب سیه، سپید است. مارکز با نوشتن «صد سال تنهایی» در صحنه ی ادبیات جهان خوش درخشید. او در حالی که هنوز در مکزیک زندگی می کرد، به سرعت جایگاهش را به عنوان محبوب ترین نویسنده در آمریکای لاتین به دست آورد و به او لقب «گابو» به نشانه ی محبوبیت اعطا شد. دیری نگذشت که مارکز در کلمبیا نیز به نمادی از غرور ملی تبدیل شد. «صد سال تنهایی» به فروشی بیش از 25 میلیون نسخه دست یافت و به 35 زبان زنده ی دنیا ترجمه شد.

 

پرداختن به سیاست

علیرغم ماهیت سحرانگیز آثار مارکز، رمان های او به شدت با سیاست پیوند خورده اند. مارکز به جنگ های چریکی، قاچاق مواد مخدر، شکست کمونیسم، شرارت های سرمایه داری و دخالت های خطرناک سیا (CIA)  ]سازمان اطلاعات برون مرزی غیرنظامی دولت آمریکا[ می پردازد. او پس از انتشار موفقیت آمیز «صد سال تنهایی» از موقعیت خود استفاده کرد تا بیشتر درگیر سیاست شود و این گونه ثابت کرد که وظیفه ی نویسنده ای برخاسته از آمریکای لاتین، این است که از نظر سیاسی فعال باشد.


 

نوشتن از تجربیات زندگی

بسیاری از صحنه ها در رمان های گابریل گارسیا مارکز، به طور مستقیم از زندگی عجیب و غریب او بیرون آمده اند. در این جا به چند نمونه اشاره می کنیم:


1. دختری که خاک می خورد


هنگامی که گابریل 3 ساله بود، مارگاریتا، خواهر کوچک ترش به خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ آمد تا با آن ها زندگی کند. مارگاریتا از غذا خوردن و صحبت کردن، اجتناب می کرد و همگی از این که چطور گرسنه نمی شد، تعجب کرده بودند. طولی نکشید که آن ها به جواب سؤالشان رسیدند: او این مدت از خاک باغچه و گچ دیوار تغذیه می کرده است! در کتاب «صد سال تنهایی» نیز، ربکا، دخترک یتیم، زمانی که به خانواده ی «بوئندیا» می پیوندد، عادت به خوردن گچ و خاک دارد. همان طور که مارگاریتا به مرور زمان بهتر شد، ربکا نیز، تسلیم شده، این عادت خود را کنار می گذارد و درست مانند مارگاریتا به زندگی خانوادگی تن می دهد.


2. مرگ ناشی از سیانید طلا

در ابتدای داستان «عشق در زمان وبا» دکتر خوونال اوربینو، به یک صحنه ی خودکشی فراخوانده می شود: کهنه سرباز جنگ، خود را به وسیله ی بخار سیانید طلا کشته است. گارسیا مارکز، مرگی شبیه به این را قبلاً دیده بود. در کودکی، پدربزرگش او را به دیدار کهنه سربازی از جنگ جهانی اول برده بود که پاهایش از کار افتاده بودند. تصویر این مرد، که عصایش در رختخواب در کنار جسدش قرار گرفته بود، در صحنه ی ابتدایی این رمان به زیبایی بازسازی شده است.  


3. قتل عام در مزارع موز

یکی از بخش های تکان دهنده در کتاب «صد سال تنهایی»، قتل عام 3000 مرد، زن و کودک را در جریان اعتصاب کارگران در مزارع موز ماکوندو توصیف می کند. این مزارع، در واقع در نزدیکی خانه ی دوران کودکی گارسیا مارکز در آراکاتاکا قرار داشتند و مارکز در مورد قتل عامی که ظاهراً در زمان کودکی او در آن جا اتفاق افتاده بود، چیزهایی شنیده بود. هیچ کس از این که چند نفر کشته شده بودند (1000 یا 3000 نفر) اطلاع دقیقی نداشت، اما آمار رسمی دولت، که به دلایلی مشکوک به نظر می رسید، تنها 9 مورد مرگ را نشان می داد. در رمان مارکز، دولت این واقعه را به طور کامل انکار می کند. 


4. ماهی های طلایی کوچک

کلنل گارسیا مارکز، پدربزرگ محبوب گابریل، در زمینه ی متالورژی تخصص داشت و چندین سال به عنوان جواهرساز کار می کرد. در طی سال ها، ماهی کوچک ساخته ی او، به نمادی از خانواده اش تبدیل شده بود. همین ماهی، که در رمان «صد سال تنهایی» توسط کلنل «آئورلیانو بوئندیا» ساخته می شود، به یادگاری ماندگار برای همه ی خوانندگان داستان های مارکز تبدیل شده است. 


5. صلیبی از خاکستر

یکی از واضح ترین خاطرات دوران کودکی گارسیا مارکز، روزی بود که پسران نامشروع پدربزرگش در «چهارشنبه ی خاکستر» (Ash Wednesday) ]یا چهارشنبه ی توبه: نام این روز از رسم گذاشتن خاکستر بر پیشانی مؤمنان مسیحی به نشانه ی سوگواری و توبه در پیشگاه خداوند گرفته شده است[ با صلیبی از خاکستر بر پیشانی به دیدار خانواده می آیند. این تصویر، در داستان «صد سال تنهایی» نمود ویژه ای دارد: 17 پسر نامشروع سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در حالی که یک کشیش روی پیشانی آن ‌ها علامت صلیب را با خاکستر حک کرده، به طرز عجیبی کشته می شوند. 

 

 

اگر می خواهید با این نابغه ی دنیای ادبیات بیشتر آشنا شوید، حتماً به سراغ کتاب های «گزارش یک مرگ»، «پاییز پدرسالار» و «عشق و سایر اهریمنان» نیز بروید. مطمئن باشید که از دنیای شگفت انگیز و نثر بی نظیر مارکز مبهوت خواهید شد.