«اومبرتو اکو»: پیوند نشانه شناسی و رمان



اومبرتو اکو به عنوان یک نشانه شناس تلاش می کرد تا فرهنگ های مختلف را از طریق بررسی نشانه ها و نمادهای آن ها تفسیر کند

«اومبرتو اکو»، پژوهشگر ایتالیایی در حوزه ی دشوار «نشانه شناسی»، که بعدها به خالق رمان های پرفروشی همچون «آنک نام گل» و «آونگ فوکو» تبدیل شد، در 19 فوریه ی سال 2016 در خانه اش در میلان درگذشت. او به عنوان یک نشانه شناس تلاش می کرد تا فرهنگ های مختلف را از طریق بررسی نشانه ها و نمادهای آن ها—واژگان، نمادهای مذهبی، تابلوها، لباس ها، موسیقی و حتی کارتون ها—تفسیر کند. او همچنین، علاوه بر تدریس در «دانشگاه بولونیا» (قدیمی ترین دانشگاه اروپا)، بیش از 20 کتاب غیرداستانی را درباره ی موضوعات ذکر شده به چاپ رساند.

 

 

«اکو» اما به جای جدا کردن زندگی آکادمیک خود از داستان های محبوبش، بسیاری از دغدغه های فکری و پژوهشی اش را در تار و پود هفت رمان خود تنید. او در فرآیند پیوند این دو جهان، بیش از هر زمان دیگر ،در رمان اول خود یعنی کتاب «آنک نام رز» به موفقیت رسید، اثری که در سال 1980 در اختیار مخاطبین اروپایی قرار گرفت. این کتاب به فروش بیش از 10 میلیون نسخه ای دست یافت و به حدود سی زبان ترجمه شد. در سال 1986، فیلمی اقتباسی به کارگردانی «ژان ژاک آنو» و با بازی «شان کانری» بر روی پرده ی سینماها رفت که نظرات مثبت و منفی زیادی را به همراه داشت.

 

 

 

همچنان که با مشقت از کوره راه پرشیبی که دور کوه می پیچید بالا می رفتیم، صومعه را دیدم. نه از دیدن دیوارهایی که از همه سو احاطه اش کرده بود و مشابه دیوارهای دیگری بود که در همه ی جهان مسیحی دیده می شد، بلکه از عظمت بنایی که بعد فهمیدم همان «عمارت» است، حیرت زده شدم. بنایی هشت ضلعی بود که از دور، چهارگوش به نظر می رسید (شکلی کامل که استقامت و تسخیرناپذیری مدینه ی الهی را به نمایش می گذارد)، در حالی که اضلاع جنوبی آن روی زمین مسطح صومعه قرار داشت، اضلاع شمالی انگار از دامنه ی پرشیب کوه روییده بود، پرتگاهی عمودی که دیوارها به آن متصل بود. باید بگویم که از زیر در بعضی نقاط، صخره انگار با سنگ هایی از همان رنگ و جنس امتداد می یافت و سر به آسمان می کشید و در نقاطی خاص به برج و باروی قلعه تبدیل می شد. سه ردیف پنجره گواهی بود بر نظم تثلیثی نمای ساختمان، پس آنچه در روی زمین به لحاظ مادی مربع بود در آسمان به لحظ روحانی مثلث می شد. از کتاب «آنک نام گل»

 

داستان این رمان در ایتالیای قرن چهاردهم و در صومعه ای می گذرد که در آن، قتل هایی عجیب و غریب رخ می دهد که به گونه ای، به یکی از رساله های فلسفی «ارسطو» که مدت ها از دسترس خارج بوده، مرتبط هستند. «اکو» علیرغم اختصاص دادن بخش هایی قابل توجه از کتاب به بحث های مربوط به الهیات مسیحی و ارتداد، موفق شد طیفی گسترده از مخاطبین را به داستانی جذب کند که یک تریلر کارآگاهی جذاب و متفاوت است.

 


 

رمان های بعدی این نویسنده—با پروتاگونیست هایی همچون شوالیه ای روشن بین در قرون وسطی، یک ماجراجوی کشتی شکسته در قرن هفدهم و یک فیزیکدان قرن نوزدهمی—نیز در کنار ارائه ی داستان هایی بسیار هیجان انگیز، مخاطبین را با اطلاعات «نشانه شناختیِ» چندجانبه و گسترده ای آشنا می کند. «اکو» در مصاحبه ای با مجله ی Vogue در سال 1995 اذعان کرد که مطالعه ی آثارش، به نسبت کار آسانی نیست. او در این باره بیان می کند:

آدم ها همیشه از من می پرسند، چگونه رمان های تو، که بسیار سخت هستند، همیشه به موفقیتی مشخص می رسند؟ این سوال باعث می شود به من بربخورد. مثل این است که از یک زن بپرسید، چطور ممکن است که مردها به تو علاقه مند هستند؟! من خودم هم کتاب های ساده ای را که خیلی سریع مرا به خواب می برند، دوست دارم!

 

 

با این که «اومبرتو اکو» حامیان زیادی در فضای آکادمیک و همچنین در جهان ادبی داشت، برخی منتقدین در هر دو قلمرو گاهی اوقات، آثار او را فاقد اهمیت پژوهشی و استعداد داستان سرایی می دانستند. در نقد و تحلیل کتاب «سرندیپیتی ها» که مجموعه مقالات «اکو» درباره ی تأثیر باورهای غلط بر تاریخ است، منتقد ادبی «یان تامسون» در «گاردین» می نویسد: «هیچ موضوعی برای تبدیل شدن به سوژه ی تحلیل های اومبرتو اکو، بی اهمیت و نامناسب نیست.» 

بدین ترتیب، با ذکر این مطلب که در جریان تاریخ، بسیاری از مردمان به باوری جامه ی عمل پوشانده اند که دیگران هرگز بدان اعتقاد نداشته اند، به ناچار باید پذیرفت که تاریخ برای هر یک، به درجه ای متفاوت، آموزگار وهم بوده است. بنابراین اجازه دهید دو مفهوم حقیقت و دروغ را در ساحتی کمتر منازعه آمیز به رسمیت شناسیم، حتی اگر این موضوع به لحظ فلسفی بحث برانگیز باشد. از کتاب «سرندیپیتی ها»

 

اما «اومبرتو اکو» به عنوان ستاره ای جهانی هم در حلقه های فرهنگی آکادمیک و هم در فرهنگ عامه، وجود چنین انتقادهایی را با متانت و آرامش می پذیرفت. او در سال 2002 در مصاحبه ای با «گاردین» در این باره بیان می کند:

من یک بنیادگرا نیستم که می گوید هیچ فرقی بین هومر و والت دیزنی وجود ندارد. اما میکی ماوس نیز درست مانند یک هایکوی ژاپنی می تواند بی نقص باشد.

 

 

 

«اکو» که قادر بود به پنج زبان مدرن سخنرانی کند، و همچنین زبان لاتین و زبان یونانی قدیمی را بلد بود، به منظور شرکت در کنفرانس های آکادمیک، تورهای کتاب و مهمانی های مختلف، به شکلی پیوسته بر فراز اقیانوس اطلس در سفر بود. او که ظاهر چندان آراسته ای نداشت و پشت به پشت سیگار می کشید، شب های بسیاری را در کنار دانشجویانش در میخانه های شهر «بولونیا» به صبح می رساند. «اکو» و همسر آلمانی تبارش «رناته رمگا» که معمار و معلم هنر بود، در پاریس و میلان خانه داشتند و همچنین صاحب عمارتی قدیمی متعلق به قرن هفدهم بودند. آن ها دو فرزند داشتند: «استفانو»، تهیه کننده ی برنامه های تلویزیونی در رُم، و «کارلوتا»، معمار در میلان.

«اومبرتو اکو» در 5 ژانویه ی سال 1932 در شهری صنعتی به نام «آلساندریا» واقع در شمال غربی ایتالیا به دنیا آمد. پدرش، «جولیو»، حسابدار یک کارخانه بود و مادرش، «جووانا»، در اداره ای در همان شهر کار می کرد. «اومبرتو» در دوران کودکی، هر روز ساعت های زیادی را در اتاق زیرزمینیِ پدربزرگش می گذراند و کتاب های «ژول ورن»، «مارکو پولو»، «چارلز داروین» و کتاب های مصورِ ماجرایی را در میان آثار متنوع متعلق به پدربزرگ می خواند. 

 

اما تا به پدرم گالیادو گفتم قدیس بائودولینو را دیدم، با ترکه سی بار زد پشتم و گفت خداوندا چرا این بلا سر من آمد، پسری که هزار و یک چیز می بیند ولی حتی گاو دوشیدن بلد نیست یا من سرش را با عصایم خرد می کنم یا می دهمش به آن لوطی هایی که توی بازار مکاره میمون آفریقایی می رقصانند، و مادرِ پدرآمرزیده ام سرم داد زد که بی سر و پای به دردنخور مگر من چه کردم که خدا پسری به من داد که قدیس می بیند، و پدرم گالیادو گفت قدیس کجا بود، از یهودا هم دروغگوتر است، چاخان سر هم می کند که از زیر کار در برود. این قصه را می گویم برای این که اگر نگویم نمی فهمید چه طور شد آن بعد از ظهر که هوا مه آلود بود و آن قدر غلیظ که می شد با چاقو بریدش، تازه آن هم در ماه آوریل، ولی توی ولایت ما حتی ماه آگوست هم هوا مه آلود می شود و اگر اهل این طرف ها نباشی وسط راهِ بورمیا در فراسکتا گم می شوی، مخصوصا اگر قدیسی هم نباشد که افسارت را بگیرد و من کله کرده بودم طرف خانه که درست جلوی خودم یک نجیب زاده دیدم سوار اسب و سر تا پا زره پوش. از کتاب «بائودولینو»

«اکو» پس از جنگ جهانی دوم به یک انجمن کاتولیک مربوط به جوانان پیوست و پس از مدتی در صدر این انجمن قرار گرفت. او در سال 1954 حین اعتراضات علیه سیاست های محافظه کارانه ی «پاپ پیوس دوازدهم» از سِمت خود در انجمن کناره گرفت. «اکو» اما رابطه ی نزدیک خود با کلیسا را حفظ کرد و حتی تز دکترای خود را در سال 1956 در دانشگاه تورین، به «قدیس توماس آکویناس» اختصاص داد. 

او پس از آن، مشغول تدریس فلسفه و سپس نشانه شناسی در دانشگاه بولونیا شد. «اکو» همچنین به خاطر مطالب هفتگی خود درباره ی فرهنگ عامه و سیاست در مجله ی معتبر L’Espresso، به شهرتی نسبی دست یافت. اما این انتشار کتاب «آنک نام رز» بود که نام این نویسنده را در سطح جهان مطرح کرد. نام کشیش/کارآگاه این رمان، «ویلیام باسکرویل»، از نام یکی از پرونده های «شرلوک هولمز» یعنی «درنده ی باسکرویل» برگرفته شده است. راوی داستان، کارآموزی جوان است که «ویلیام» را حین بازپرسی هایش در صومعه همراهی می کند و به نوعی، نقش یک «دکتر واتسونِ» قرون وسطایی را دارد. در یکی دیگر از این ارجاعات ادبی، این بار درباره ی نویسنده ی نابینای آرژانتینی «خورخه لوییس بورخس»، «اکو» نام یکی از شخصیت های داستان را «خورخه دِ بورگاس» گذاشته و او را به عنوان کتابخانه دار نابینای صومعه به تصویر کشیده است.

  
«اومبرتو اکو» در رمان دوم خود یعنی کتاب «آونگ فوکو»، به اتفاقات عجیب و جذاب پیرامون آونگی می پردازد که در قرن نوزدهم توسط فیزیکدان فرانسوی «لئون فوکو» با هدف نشان دادن و تفسیر چرخش زمین به وجود آمد. این رمان نیز با وجود ساختار غیرمعمول و در هم آمیختن ارجاعاتی به «کابالا»، فرمول های ریاضی و شخصیت های «دیزنی»، به اثری پرفروش در سطح جهان تبدیل شد—اگرچه این کتاب، از تحسین های گسترده ای که منتقدین ادبی به شکلی متفق القول نسبت به کتاب «آنک نام رز» ابراز کرده بودند، بی بهره ماند. 

 

شب شده و او به خواب رفته بود، و به هیچ وجه آگاهی نداشت که به سمت کشتی بزرگی نزدیک شده بود. هنگامی متوجه شد که تخته ی چوبی ای که روی آن قرار داشت، با تکانی شدید به بدنه ی کشتی مذبور که «دَفنه» نام داشت، برخورد کرد. او سپس—با کمک نور قرص کامل ماه—متوجه شده بود که زیر دکل جلویی ناوگانی قرار دارد. او در امتداد کابین جلویی عرشه ی اصلی حضور داشت و نردبان طنابیِ باریکی از آن جا به پایین آویزان بود. فاصله ی نردبان با زنجیر لنگر بسیار کم بود (به قول پدر روحانی کاسپار « نردبان یعقوب » بود!). در مدت چند ثانیه، تمام هوش و حواس روبرتو بازگشته بود، و این به احتمال زیاد به دلیل نیروی ناامیدی او بود: او با خود حساب کرد که آیا نفس کافی برای فریاد زدن خواهد داشت؟ (اما گلو و حنجره اش آتشی گداخته بودند) و یا این که بهتر بود خود را از طناب هایی که او را به آن تخته ی چوبی محکم بسته بودند، رهایی می بخشید و سعی در بالا رفتن از نردبان می کرد؟ طناب ها خطوطی کبود بر بدنش پدید آورده بودند. به نظر من، در چنین لحظاتی است که یک فرد محتضر، به هرکولی قدرتمند مبدل می گردد و قادر می شود که تمام مارهای خطرناک را در همان گهواره اش به هلاکت برساند. از کتاب «جزیره روز پیشین»

 

 


 

این الگو در رمان های دیگر «اکو» نیز تکرار شد؛ آثاری که اغلب توسط منقدین مورد کم لطفی قرار می گرفتند اما مخاطبین، علیرغم نثر متراکم و مفهوم های دشوار موجود در این آثار، آن ها را همچنان می خواندند و دوست داشتند. «ریچارد برنستاین» در نقد چهارمین رمان این نویسنده یعنی کتاب «بائودولینو»، در نیویورک تایمز می نویسد:

جای تعجب است که داستان سرایی توانا همچون آقای اکو، رمانی را خلق کرده که تا این اندازه فرمول بندی شده و در عین حال، به هم ریخته است.

 

با این وجود، کتاب «بائودولینو» که به جدال ها و جنگ های مذهبی قرن دوازدهم می پردازد، به یکی از پرفروش ترین رمان های تاریخ در کشور آلمان تبدیل شد و در سایر نقاط دنیا نیز به موفقیت چشمگیری رسید.  

 

اما منتقدین، رفتار مهربانانه تری با رمان سوم «اکو»، کتاب «جزیره روز پیشین» داشتند. در داستان این رمان، نجیب زاده ای ایتالیایی که شنا بلد نیست، از حادثه ای مرگبار جان سالم به در می برد و در اقیانوس آرام سرگردان می شود. منتقدی در مجله ی «نیویورکر»، با اشاره به تفاسیر و توضیحات متعدد «اکو» درباره ی فلسفه، سیاست و باورهای خرافی اروپا در آن دوره، می نویسد:

اکو در این اثر، عصر آشنای خود یعنی قرون وسطی را رها کرده تا نکوداشتی عجیب را از دغدغه های فکری مرسوم در قرن هفدهم خلق کند.

 

کتاب «شماره صفر»، یکی دیگر از رمان های موفق این نویسنده به شمار می آید. داستان این رمان در سال 1922 می گذرد و به ماجرای نویسنده ای می پردازد که به شکلی ناگهانی، به دنیای زیرزمینیِ مطبوعات، سیاست و توطئه پا می گذارد و با این احتمال مواجه می شود که «موسولینی» در واقع در سال 1945 از دنیا نرفت و سال ها به شکل مخفیانه به زندگی خود ادامه داد. 

 

شاید برای این که وقت تلف نکنند همه چیز را کپی کرده اند و برگشته اند خانه. و فقط حالا، بعد از باز کردن تک تکِ سندها فهمیده اند چیزی داخل کامپیوتر نیست که به کارشان بیاید. امیدوار بوده اند چه چیزی پیدا کنند؟ معلوم است – منظورم این است که توضیح دیگری برایش ندارم – دنبال چیزی بوده اند که ربطی به روزنامه داشته باشد. احمق که نیستند، فرض را بر این گذاشته اند که من از همه ی کارهایی که در «اتاقِ خبر» می کنیم، یادداشت برمی دارم و بنابراین اگر از قضایای مربوط به «براگادوچو» خبر داشتم، آن را جایی نوشته ام. ته و توی قضیه را درآورده اند که من فایلِ همه چیز را روی دیسکت نگه می دارم. دیشب البته رفته اند دفتر و هیچ دیسکتی که مال من باشد، پیدا نکرده اند. پس حالا دارند به این نتیجه می رسند (البته حالا بعد از این ماجراها) که من دیسکت را توی جیبم گذاشته بوده ام. می گویند چقدر ما احمق بودیم، باید کتش را هم می گشتیم. احمق ها؟ کثافت ها. اگر زرنگ بودند این طور توی هچل نمی افتادند. از کتاب «شماره صفر»

 

 

Umberto Eco

 

 

«اومبرتو اکو» در طول دوران حرفه ای خود، معتبرترین جایزه ی ادبی ایتالیا، «جایزه استرگا» را به دست آورد، نشان افتخار «شوالیه» را از دولت فرانسه دریافت کرد و به یکی از اعضای افتخاری «انجمن هنر و ادبیات آمریکا» تبدیل شد. او با این که به خاطر شهرتش در فرهنگ عامه باعث نگاه های غضب آلود همکاران دانشگاهی اش می شد، خودش هیچ تضادی میان این جایگاه دوگانه نمی دید. او در این باره بیان می کند: «من خودم را یک استاد دانشگاه جدی در نظر می گیرم که آخرهفته ها، رمان می نویسد.»