روبرتو برای لحظه ای از یادآوری خاطرات گذشته اش دست کشید، و متوجه شد که مرگ پدرش را نه در جهت بازنگاه داشتن رقت بار زخم بی پدری، بلکه به طور کاملا تصادفی در ذهن، به یاد آورده بود. آن هم درست هنگامی که به یاد شبح فرانته می افتاد که با شبح ناشناس مزاحم کشتی دفنه، به ذهن او تداعی شده بود. هر دو اشباح، از آن لحظه چنان یکی شدند و به دوقلوهایی یکسان مبدل شدند، که روبرتو تصمیم گرفت ضعیف ترین دوقلو را حذف کند تا بتواند در نهایت، بر قوی ترین دوقلوی باقیمانده، فایق آید. از خود پرسید: آیا در آن روزهای محاصره، بازهم روزهایی وجود داشت که از حضور فرانته مطلع شدم؟... خیر. اتفاقا برعکس! پس چه اتفاقی افتاد؟
با وجود این، به تحقیر خود می بالم و از آن جا که به چنین مزیتی محکوم به زیستنم، از رستگاری کمابیش نفرت انگیزی بهره مندم: و تا آن جا که حافظه ی بشری در یاد دارد، به نظرم، یگانه موجود از نژاد بشرم که به عنوان غریقی، بر روی یک کشتی متروکه حضور دارم.
او به مدت چندین روز، در میان امواج اقیانوس سرگردان بود و بر روی تخته چوبی، بر روی شکم دراز کشیده بود تا از نور خورشید نابینا نگردد. به راستی او تا چه مدت، گردنش را به شیوه ای غیرطبیعی دراز کرده بود تا از نوشیدن آب دریا پرهیز کند، درحالی که بدنش از نمک شور دریا سوخته بود؟