مردم محله همه گریه می کردند و هرکس بچه خودش را صدا می کرد. بچه ها راکه از زیر خاک بیرون می آوردند همه مرده بودند و همه خونی بودند. معلمی را از زیرآوار بیرون آوردند که حامله بود و تکه ای از بمب به او اصابت کرده بود و جانش را از دست داده بود و بچه از توی شکمش پرت شده بود. زنان محله به دورش جمع شدند و برای او زاری کردند، چادری هم رویش انداختند. صورت همه از دود سیاه شده بود. همه سر و روی خود می زدند چند نفر ضعف کردند. تا ساعت پنج شاید بیشتر هم مرده از زیر آوار در می آوردند. جوانی را درمدرسه انقلاب بیرون کشیدند که تمام بدنش سوخته بود و دختری دیگر را که تمام بدنش تکه تکه شده بود جمع کردند و به روسری پیچیدند و بردند. من درازکش بودم که متوجه راکتی در پهلوی خود شدم. اما همینطور بیحرکت ایستادم بعد از یک ساعت یک مامور شهربانی را دیدم که به سوی من می آید او را متوجه راکت کردم که نصفش زیر خاک بود فقط پروانه هایش معلوم بود. نصف راکت روی پای من بود که متوجه نبودم بعد از نیم ساعت که کار کردند با راکت. مهره های اصلیش را باز کرده و به هوا نیروز بردند و من پاهام درد می کرد به پای دیوار رسیدم. پیرمردی را دیدم که مرده بود. مردم زیادی را دیدم که در جلوی مسجد جامع افتاده بودند.
کتاب جنگ به روایت بچه ها