برای دلخوشی از دستهای من بپذیر
اندک آفتابی و اندک عسلی،
به فرموده ی زنبوران پرسه ی فانی/
نمی شود از زورقی که نبسته ست بند گشود،
نمی شود از سایه های نمدپای شنود،
نمی شود از وحشت انبوه زندگی غنود./
برای ما، تنها، بوسه ها می ماند،
کرکدار، چون زنبورکان، که می میرند
وقتی از کندو پرمی گیرند./
در انبوهی شفاف شب به وزوزند
وطن - جنگل تایگت، انبوه،
خوراک - زمان، شبدر، پونه./
پس تحفه ی ناچیز مرا برای دلخوشی بپذیر:
این سینه ریز وحشی خشک، از زنبوران، که مرده اند
تا از عسل آفتاب کرده اند.
درب و داغان شده جانم همچو کوزه یی خالی
افتاده ازان پله های بیخودی دور و دراز
افتاده هم از دستهای ول انگار خادمه
افتاده، ریز ریز، گل بود خاک شد/
مهمل؟ محال؟ من مگر کی ام؟
شورهایی دارم بیشتر از پیشتر که حس می کردم من همین منم
توده یی از ذراتم
روی یک پادری که بایست تکاند/
در سقوط صدای کوزه یی داشتم که خرد می شود
خدایان هرچندتا که هستند بر نرده خمیده اند
و فرومی نگرند به ذراتی
که خادمه شان از من ساخته
او را به باد سرزنش نمی گیرند
ازو گذشت می کنند
مگر چه بودم جز
کوزه یی خالی؟/
به التفات عبثی به ذره ها چشم میاندازند،
اما به خود التفات دارند، نه به ذره ها
چشم میاندازند و لبخند می زنند
لبخندی با گذشت به خادمه ی چلمن/
گسترده روی پلکان دور و دراز
فرشی از ستارگان
یک دره برق برق می زند
صیقلی، شسته رفته، بین آن آتشها
اثرم؟ اصل جانم؟ زندگیم؟/
یک ذره
و خدایان بخصوص آن را می نگرند،
نادان که چرا گیر کرده آنجا مانده
ای یار، نسیم
از جامه ی پاک سپید تو می گوید...
تو را نبیند چشم؛
دل ولی چشم به راست!/
به من آورده باد
نام تو را صباح؛
صدای پاهای تو
می پیچد روی کوه...
تو را نبیند چشم
دل ولی چشم به راست/
در برج های تاریک
می زنند زنگ ها
تو را نبیند چشم
دل ولی چشم به راست/
صدای چکش ها
از جعبه ی سیاه می گوید
جای گور
صدای بیل...
تو را نبیند چشم؛
دل ولی چشم به راست
کجایی تو مرا می بینی و می شنوی
ﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﯽﺁﺭﯼ
ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦْ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ
ﻣﻮﺝ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﮐﻤﺎﻧﭽﻪ ﺑﺮﻣﯽﮔﯿﺮﻡ
ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺯﻭﺭﻗﻬﺎ
ﻣﻼﻝْ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻩﺳﺖ
ﻣﺮﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻃﻨﯿﻨﻬﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽْ ﮔﻨﺠﻬﺎﯼ ﻣﻦ
ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﺳﺖ/
چشم انداز من سعادتی ست بس بزرگ
و رخسار منْ جهانی روشن
آن جا همه اشکهای سیاه می ریزند
غار به غار می روند
این جا نمی توان از دست رفت
و رخسار من در آبی صافی ست می بینم
می خواند از درختی تنها
سبکی می دهد به سنگریزه ها
آینه دار افقهاست
بر درخت تکیه می زنم
بر سنگریزه ها میارمم
بر آبْ آفرین می گویم به آفتاب به باران
و باد گرمکار/
کجایی تو مرا می بینی می شنوی
من آفریده ی پشت پرده ام
پشت اولین پرده که می آید
بانوی سبزه ها به رغم همه چیز
و گیاهان هیچ
بانوی آبْ بانوی هوا
من به تنهایی ی خود چیره می شوم
کجایی تو
ازان که خاب مرا می بینی به راستای این همه دیوار
مرا می بینی می شنوی
و دلم را می گرداندی
برم می کندی از دل چشمانم/
مرا توان بودنست بی هیچ سرنوشت
میان یخچه و شبنمْ میان نسیان و حضور/
شادابی و گرمی مرا که پروای این دو نیست
به دوردست آرزوهای تو خاهم راند
خیال خیش را که ارزانی ی توست/
رخسار مرا یک ستاره بیش نیست/
تو را گریزی ازان نه که بی هوده دوستم بداری
من گرفتن خورشیدم رویای شبم
پرده های بلورینم را از یاد ببر/
من در برگهای خودم می مانم
من در آیینه ی خودم می مانم
برف و آتش به هم می آمیزم
سنگریزه هایم سبکای مرا دارند
فصل من ابدی ست