الیریا بدون اینکه به خانوادهاش بگوید، یک پرواز یک طرفه به نیوزلند میگیرد و ناگهان زندگی پایدار اما ناکام خود را در منهتن ترک میکند. در حالی که شوهرش تلاش میکند تا بفهمد چه اتفاقی برای او افتاده است، الیریا به سوی ناشناختهها میرود. برخوردهای مخاطره آمیز و اغلب سورئال او با مردم و حیات وحش نیوزلند، الیریا را به عمق ذهن در حال زوال او سوق می دهد. خشم فزایندهاش که با مرگ خواهرش تسخیر شده و تحت تأثیر خشونت درونی قرار گرفته، چنان ماهرانه پنهان میماند که کسانی که او را ملاقات میکنند هیچ احساس ناخوشایندی نمیکنند. این اختلاف بین واقعیت درونی و بیرونی او را به وسواس دیگری سوق می دهد: اگر واقعی ترین خود او برای دیگران نامرئی و ناشناخته باشد، آیا او حتی زنده است؟
کتاب هیچ کس هرگز گم نمی شود