اکنون سرانجام برادران بزرگتر رو به تو می آورند
دمی از بازی های خوفناکشان دست می کشند
از غفلت پیوسته شان برون می افتند
و از خود می پرسند:
«شاید مریلین، مریلین کوچک، راهنمای ما بوده باشد؟»
و اکنون تو خواهرک
تو که همیشه بی اهمیت بودی
خواهرک فقیر که همیشه لبخند بر لب داشتی
پیش از همگان از آستانه ی جهانی می گذری
که به سرنوشت مرگش وا نهاده اند.
مثل گربه ای ام که زنده سوزانده باشندش
به چرخ های تراکتور زیر کرده باشندش
پسربچه ها از درخت انجیر آویخته باشندش
شش از هفت جانش اما باقی مانده باشد.
آن گاه که با مادرت در خانه نشسته ای
بوسه هایی را
که دزدانه بر لبانت گذاشتم
احساس خواهی کرد؟
آه، دزدانی که ما هردوییم!
مگر دشت تاریک نبود؟
مگر سایه ی صنوبرها را دزدیده
در خورجینت ننهادیم؟
امشب
آن گاه که لبان دزدیده ات
اولین ستاره ی شب را می بوسد
خرگوش ها از چمن محروم اند.