آه، تابستون های یاونی ولی! خوش اومدین، خوش اومدین. گل های خودرویی رو که تو جنگل شکوفه داده ن، بو کنین! گاوها رو بو کنین؛ با لب های گرسنه شون دولا شده ن تا اون گل های خودرو رو از ساقه بکنن؛ بجون، قورت بدن و قی کنن؛ بالا و پایین، عقب و جلو، از دهن به شکم و دوباره به دهن، همینجوری چندین و چند ساعت؛ تا اینکه گلبرگ ها و مادگی ها و پرچم هاشون تجزیه بشن و نشخوار بشن و گاوها بالاخره هضمش می کنن. شرمنده! چندش آور بود.
ولی صبح زود همون روز، وقتی وسط جنگل داشتن در به در دنبال چندتا گل می گشتن که خودشون رو باهاشون استتار کنن، مایلز فکر کرده بود اگه یه تنوعی بده، باحال می شه. یه کم سفید. چند جور بنفش. واسه همین هم چندتا مریم گلی و تره ی کوهی و حتی چندتا والک چید. حالا که دمر خوابیده بود رو یه سطح بنفش و به سختی نفس می کشید و زیر آفتاب نیمروزی می پخت، داشت از کارش پشیمون می شد.
یه چیز تیره اون تو جا به جا شد و محکم خورد به فلز. اعضای گروهان پاپا دورش جمع شدن و خندیدن. یکیشون با یه چوب از لای میله ها بهش سیخونک زد. باز صدای جیغ اومد، یه کم هم پچ پچ و چندتا هم تق و توق ناشی از ترس. نایلز دستش رو گذاشت رو شونه ی دوستش. «چیه؟» «فکر کنم...» مایلز آروم گفت: «...فکر کنم سنجابه.»