اما بیاین با هم روراست باشیم. درک کردن من (منظورم واقعا من و زندگی مزخرفمه) چندان کار آسونی نیست. واسه همینم هست که پیدا کردن آدمایی که بتونم بهشون اعتماد کنم، برام اینقدر سـخت بوده. راستش اصلا نمی دونم به کی می تونم اعتماد کنم. به خاطـر همین، اصولا بیشتر وقتا به کسی اعتماد نمی کنم؛ به جز مامانم، جولز (راسـتش به اونم بیشتر وقتا، نه همیشه!).
اونقدر فیلم دیدم که بدونم وقتی واسه اولین بار می رین
زندان، دو تا راه دارین: یا بگیرین یکیو تا می خوره، بزنین تا همه فکر کنن دیوونه این و دســت از سرتون وردارن یا سرتونو بندازین پایین و سـعی کنیـن مثل بقیه باشین و کاری نکنین اون روی کسی بالا بیاد.
گفت: «چون اینجا جاییه که خلافکارا می شینن.» و یه قدم جلوتر اومد: «نشستی سر جای من!» گفتم: «ولی من اسمتو اینجا نمی بینم.» و چیزی از گفتن این جمله ام نگذشته بود کــه یواش یواش شستم خبردار شد که وقتی میلر پنجه های گنده اش رو انداخته دور گردنم و داره مثل یه دمبل
پنجاه کیلویی بالا پایینم می کنه، یعنی نباید همچین حرفی می زدم.