نگاه از تصویر دختری که صورتش پشت هاله ای از مه سفید فر ورفته بود، گرفتم و همان طور که کام دیگری از سیگار گوشه ی لبم می گرفتم، دست بردم، دکمه های مانتوام را باز کردم، با حرص آن را از تن به عرق نشسته ام کندم و با یک دست آن را گلوله کردم و گوشه ی تخت انداختم.
محکم تر و پرحرص تر از قبل کام دیگری گرفتم و دودش را حریصانه بلعیدم. چشمانم همان دم سوخت و گلویم از حجم بغضی که به یک باره میان آن افتاد، پر شد.
با بغض و درد لبه ی تخت نشستم و خیره شدم به سیگاری که میان انگشتانم در حال سوختن بود.
از کی رفیق شفیق حال و روزهایم شده بود؛ نمی دانم! از کی خیره شدن به سوختن و ذره ذره تمام شدنش آرامم می کرد هم نمی دانم!
شاید از همان وقتی که دل مالامال از غمم آرام نداشت. شاید از همان وقتی که دردهایم درد شدند و روی دل و قلبم سنگینی کردند. همان دردهایی که نه زبانی برای گفتن از آنها بود و نه گوشی بر ای شنیدنشان...