با حرفم دستانش بالا آمد و روی شانه ام نشست. مرا کمی عقب کشید خیره به چشمانم، با نگاهی جدی و پیشانی ای که اخم داشت گفت:
-بهت یاد ندادن که از آدما بت نسازی؟ که این خیانت میشه به خودت و اونی که بتش کردی؟ که برات خدایی میشه که خدایی کردن نمیدونه و در آخر تو میمونی سرتا پا کافر به خدایی که خودت تو ذهن خودت ساختی؟... چی باعث شد که فکر کنی من یکی ام غیر بقیه؟... منم یه آدمم پروا، یکی که تو یه لحظه میتونه کثیف ترین و بدترین خلقت خالقم باشم. آدمم و صاحب خطا پروا...!