نگاهش را بین چشمانی که از ترس و بغض به دو دو افتاد بود داد و گفت:
- ببین... واسه من ادا نیا خب. سند گند و کثافت کاریات اون پایین پای در این خونه ست. بخوامم باورم نمیشه وقتی ساعت چهار و پنج صبح بزک دوزک کرده مثل دزدا میای تو خونه و معلوم نیست شبت رو زیر ...
خفه شو خب... خفه شو. پوزخندی در جواب صدای لرزان او زد و مچ دستی را که اسیر پنجه هایش بود فشار داد.
فکر نکن همه عین خودت خرن حالیشون نیست چی به چیه... برو ردش کن بره بگو خونه پره تا باهم بی حساب بشیم. والا... نگاهش ناباور از روی چشمانی که برقش وجودش را می لرزاند گذشت . باورش نمیشد درست شنیده باشد. سند گند و کثافت کاری هایش آن پایین! منظورش که به امیر حافظ نبود، بود؟!