بچه ای به دنیا آمد اسمش آیدا. جلوی آمدنش را مادرش با دست گرفته بود اما وقتش که رسید آیدا هم رسید. و با رسیدن آیدا، همزادش هم رسید. پس شد آیدا آیدا.
جاده خیلی پهن است. با برفی که دو طرفش نشسته. آیدا داشت تو جاده ای که برف پهنش کرده بود راه می رفت. مهتاب می درخشید. آیدا یک سگ سفیدی داشت و سگه تو مهتاب و رو برف خاکستری می زد. آیدا به خودش گفت اوه این همانه که می گویند گربه ها همه تو شب خاکستری اند. وقتی نه برف بود و نه مهتاب سگش همیشه به سفیدی می زد تو شب. وقتی برگشت رو به نور ماه یهو چنان درخشان شد که انگار یکجور نور دیگر بود، و اگر از آن هایی بود که زود می ترسند، می ترساندش اما آدم به همه چی عادت می کند اما واقعا او به همچین چیزی عادت نمی کرد.
هیچ دلیلی وجود ندارد که یک پادشاه، ثروتمند باشد یا مردی ثروتمند، یک پادشاه؛ هیچ دلیلی.