قلب هم کلید بود هم قفل و کسی که می توانست قلب انسان ها را رام کند و رازهایشان را بفهمد، در رام کردن سرنوشت و به دست گرفتن رشته ی تقدیر خویش نیز موفق می شد .
حالا که بقیه کم آورده اند، نوبت من است تا کمی قصه ببافم. این را به خودم مدیونم. مجبور شدم کمی روی خودم کار کنم تا بتوانم این کار را بکنم: قصه گویی هنر پستی است. پیرزن ها، گداهای ولگرد، آوازخوانان کور، نیمچه خدمتکارها و بچه ها که کلی وقت برای تلف کردن دارند، پی این حرف ها هستند. زمانی اگر ادای نقال ها را درمی آوردم و به من می خندیدند هیچ چیز مضحک تر از اشراف زاده ای نیست که دور و بر هنر بپلکد اما حالا کی دیگر به نظر مردم اهمیت می دهد؟ نظر مردم این پایین؛ نظر این سایه ها، این پژواک ها. پس من ریسمان خودم را می ریسم.
اکنون که مرده ام، همه چیز را می دانم.