ولی من تنها هستم. وطنی ندارم. و اکنون همسرم نیز مرا از خویش رانده است. مرا به یغما بردند. از سرزمینی در آن سوی آب ها به اینجا آوردند. نه مادر دارم، نه برادری، و نه خویشاوندی، تا در این مصیبت، پناهی باشند برای آغوش بی پناه من.
پرستار: بانوی من باید شکیبا بود....چه می توان کرد؟ می بینم که پسران تو حیرت زده و اندوهگین به سویت می آیند...
مده آ: دور شوند.... دور... از همه ی آنان نفرت می کنم.. آن ها فرزندان آن مرد خائنند.... لعنت خدایان بر همه ی آنان باد... مرگ بر پدرشان و مرگ بر خودشان...کاش روزی برسد که آن مرد ملعون و نوعروسش را در زیر ویرانه ی کاخشان ببینم.
پرستار: آرام بانوی من آرام....
مده آ: ای پدر صدای مرا می شنوی... من به تو خیانت ورزیدم و تو را ترک گفتم... ای زادگاه من تو را به خاطر آن مرد پشت سر گذاشتم و از یادت بردم... و تو ای برادر... من دستان خود را به خون تو آلوده ساختم همه ی این ها به خاطر همان عشق ملعون بود و من آرام نخواهم نشست و بیدادی بر او روا بدارم که فریاد از زمین و آسمان برخیزد.
هنگامی که تو ماموریت یافته بودی گاوهای وحشی آتشین دم را رام کنی و یوغ بر آن ها نهی و زمین های بایر را شخم زنی، من بودم که زندگی تو را نجات بخشیدم. اژدهایی را که از پشم زرین نگاهبانی می کرد و خشمگین و توفنده بر آن گنج خفته بود، که کشت؟ این من بودم که آن را کشتم و در راه موفقیت تو مشعل افروختم. من با طیب خاطر پدرم را فریفتم، وطنم را ترک گفتم و با تو به ایولس آمدم.