من بچهی جنگم؛ زاده ی ماههای نخست جنگ؛ پدرومادرم، خانواده ها و دوستهایشان، همه زندگی را از صفر مطلق شروع کردند. با بدبختی، با نداری، با ترس... مهر «جنگ زده» روی پیشانیمان، شوخی تلخ دیگر روزگار بی مرام با ما بود. پناه بردیم به شهر کوچکی که تنها چند کیلومتر ناقابل با خانه هایمان فاصله داشت. پناهمان دادند در اتاقهایی کوچک که برای پرکردن همانها هم اسباب و اثاثیه نداشیم. عاریه گرفتیم، مثل زنده بودنمان که انگار همان هم عاریهای بود. این قصه ها از دل همان روزگار و زندگی در کنار مردمان دیگری با مهر روی پیشانی زاده شدهاند. ادای دینی است به روزگار از دست رفتهی کودکیام به مردمانی سخت کوش، صبور، غارتزده و عزیز از دست داده که با سیلی صورت هایشان را سرخ نگه داشتند تا همان جان ناقابلی که صدام حسین توان گرفتنش را نداشت، حفظ کنند.
کتاب کمپ آ