حالا همه ی اهل محل به سیاوش توجه می کردند. هرجا می رفت، در صف نان و مغازه و لبنیاتی، او را با انگشت به هم نشان می دادند و پچ پچ می کردند و سر تکان می دادند. سیاوش کم کم داشت از این وضعیت کلافه می شد. غروب بود، سیاوش و دوستانش در پارک گل بهار جلسه داشتند. همه نشسته بودند و چشم به دهان سیاوش دوخته بودند. سیاوش سرش را پایین انداخته بود و انگشتان دستش را توی موهای سرش فرو برده بود. یوسف گفت: "چی شده سیاوش! از چی می ترسی؟" سیاوش سر بلند کرد و گفت: "قضیه حسابی جدی شده. من اصلا فکرش را نمی کردم این طوری بشود." محمدعلی دستی به موهای ژل زده اش کشید، تار موهای جلوی سرش را دور انگشت پیچ داد و خنده خنده گفت: "ناراحت نشو سیاوش، اما از قدیم گفته اند یک دیوانه سنگی تو چاه می اندازد و صد تا آدم عاقل را سر کار می گذارد!" بابک به محمدعلی توپید: "معلومه چی می گویی؟ یعنی سیاوش دیوانه است؟"
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
رمان نوجوان خوبیه
مهیشه برای من بفرستی
خوبه و پیشنهاد میشه به نوجوانان.
نوجوانها برای شروع کتاب خونی مطالعه کنند
عالی بود. واقعا فوق العاده. البته که یک مشکلاتی جزئی هم داشت.
خیلی خوب و لذت بخش
عالی بود یکی از کتاب هایی بود که به عنوان یک نوجوان از خواندنش لذت بردم