نرگس جوان میان حجله ی بختش بغض کرده بود. به اعتماد پدرش پیش رفته و فکرش جای دیگری بود. با نامهربانی که حتی به خودش فرصت نداده بود یک بار برای داشتن او با تقدیر بجنگد. یک سال از آخرین دیدارش با رضا می گذشت. همان دیداری که با حضور آقا جانش در انبار کاه به اشک و حسرت ختم شده و بعد از آن دیگر نه ردی از رضا دیده بود و نه خبری برایش آمده بود.
یک سال منتظر نشسته بود. گوشه ی خانه چشم به در دوخته و یک یک خواستگارانش را با بهانه و بی بهانه رد کرده بود بلکه خبری شود. بلکه رضا تکانی به خودش دهد و واسطه ای بفرستد. همانطور که علیرضا وقت و بی وقت واسطه می فرستاد و هربار که جواب رد می گرفت، با قدرت بیشتر و واسطه ای قدرتر قدم پیش می گذاشت.