من برای خودم هیچ رازی ندارم. من نمیتوانم بدون اینکه کسی بداند، هیچ کار خاصی انجام بدهم. اما میتوانم ببینم و بشنوم؛ گرچه بعضی وقتها آدمها حتی همین را هم فراموش میکنند. گاهی وقتها بقیهی افراد طوری دربارهی من حرف میزنند که انگار من خودم آنجا نیستم و خیلی از این قضیه بدم میآید. و گاهی هم برخی از آدمها رازشان را به من میگویند. دن هم همین کار را کرد. و من هم نمیتوانم چیزی به کسی بگویم. ای کاش میتوانستم یک کاری بکنم. من خبر دارم که قاتل چه کسی است. این را میدانم چون خودش بهم گفت. او خیال میکند که رازش پیش من میماند، ولی اشتباه میکند.
«میخوام رازی رو بهت بگم، میدونم اونو به کسی نمیگی» او به قدری صورتش را به من نزدیک میکند که نفسهایش را حس میکنم. «اونا هیچوقت منو گیر نمیندازن»
کتاب هیچ رازی در میان نیست