مرجان خانم تنها و ساکت است. ولی در پس این انزوا دنیایی به غایت انسانی نهفته است، دنیایی که گویی وجود ندارد، درست مثل خود مرجان؛ زنی که امید را در تکه پارچه های گره خورده به درخت مقدس آرزوها، در سکه های بخت پرتاب شده به چشمه، در چشم دوختن به گنبد مسجد و شمعدان های روشن کلیسا جست وجو می کند. «مرجان پله های یک آپارتمان را چندساعته تمیز می کند؟ فرض کنیم دوساعته. البته یک ساعت هم کافی است. دستش تند است. مگر مجتمع بزرگ دوساعته تمیز می شود! خب، کارش را سمبل می کند. آدم باید برای کارش ارزش قائل باشد، جانم. مگر نه؟ منبع درآمدت است. آپارتمان تمیز می کنی؟ پس باید جوری تمیز کنی که همه جا برق بزند. مرجان خانم به ازای هر واحد 12 لیره می گیرد. آپارتمان ما پنج واحدی است. می کند از قرار چقدر؟ شصت لیره. اگر روزی سه آپارتمان را تمیز کند چه؟ هر هفته چند روز است؟ هفت ضرب در سه، 21. حالا 21 را ضرب در شصت کن. ده تاش می شود ششصد... هزار و دویست... هزار و دویست و شصت.»
با ترجمه خانم صادق زاده خوندم عالی بود
چقدر زیبا در قالب جملات و حالاتی که رایحه طنز داشت اوج درد و غم یک انسان تنها را به نمایش گذاشته بود با ترجمه ای زیبا و روان
کدوم نشر رو خوندین؟
داستان کوتاه و جالبی بود.👍
پیشنهاد میکنم بخونید کتابی که با برشی واقعی از زندگی افراد پیرامونمان که شاید بی هیچ دقتی از کنارشان گذشته ایم