برای بدرقهاش رفتم. جلوی در ایستادم. دستش روی دستگیره در بود. دوباره چشمهایش پر از اشک شد و من هم آرام اشک ریختم. نگاهم میکرد و لبش را میگزید تا اشکهایش جاری نشود. از نگاهش میتوانستم بفهمم که میخواهد برای همیشه برود و دیگر به سراغم نیاید...
(برگرفته از متن ناشر)