صدای تپش های دیوانه وار قلب آمین را هنوز یادش هست و اشک های خودش که وقتی با صدای شورانگیز، سر از سینه ی آمین برداشت هنوز روی پیراهنش مانده بود. کاش از قهرش می ترسید ، از خودکشی لب پنجره اش، از مردنش وسط شب بوها...
اما آمین خودش گفته بود کاش وسط شب بوها می مردی.
آمین دیگر دوستش نداشت ...