گفت: “آماده ای؟ پس خداحافظی هایت را بکن.” طوری لباس پوشیده بودم که انگار می خواستم بروم مجلس رقص دامن صاف سیاهی که تا سر زانوهایم بود، با بلوز زیبای قرمزی که کلی دکمه ی کوچک داشت و کفش پاشنه بلند. دو پلیس همراهی ام کردند و سایرین، طبق دستورات فرمانده، در آپارتمان ماندند تا آنجا را بگردند. هنگام پایین آمدن از پله ها دستم را به نرده گرفتم و یکی از پلیس ها جوری به من نزدیک شد که خودم را چسباندم به دیوار. احساس کردم یکی از جاسوسان فیلم های کارآگاهی هستم که دارند می برندش؛ موقعیت خیلی دراماتیکی بود.
فوق العاده است این کتاب . توصیف رنج و سختیهای زنانی در اردوگاههای دورافتادهی شوروی با طبیعتی سرد و خشن. در نقطه ای که انسان اوج تنهایی و استیصال را به معنای واقعی کلمه تجربه میکند . با وجود آمار بالای خودکشی و مرگ به علت شرایط نامناسب در این اردوگاهها ، اما تعدادی هم زنده باقی ماندند تا داستان زندگی شان را و احتمالا نخ اتصالشان به این جهان را توصیف کنند . به شدت پیشنهاد میشه
۲۰۰ تومن !😑😳 داریم به کجا میریم ؟